چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۰

زن سرطان داشت. بدخیم و پیشرفته.در حقیقت آخرین ساعات زندگی اش را سپری می کرد.
به ملاقاتش رفتیم.
دخترانش پرستاری اش می کردند. بر خلاف انتظارم چهره هاشان بشاش و خندان بود!!  زیاد طول نکشید تا بفهمم قصد امیدوار کردن مادر جوانشان را دارند. امیدی واهی به ماندن! تمام تلاششان را می کردند تا زن بیچاره بپذیرد که همه چیز دروغ است. او شفا خواهد یافت و دوباره به خانه برخواهد گشت.
نگاه زن پر بود از درد و سوال!  گرفتار بود بین حقیقتی که برایش بوی مرگ می داد و لبخندهایی که دروغ بودند. مستاصل بود بین برق نگاه ها و اشک های خشکیده روی گونه ها!
دخترش را به کناری کشیدم. طوری که نرنجد گفتم: " چرا این کار را با مادرتان می کنید؟ چرا این همه امیدوارش می کنید؟ درست است که مرگ و زندگی دست خداست، ولی او حق دارد بداند که فعلا معجزه ای در کار نیست. باید بداند  ساعاتی بیش باقی نمانده. شاید کاری داشته باشد، وصیتی، سفارشی، دِینی، نیایشی، حلالیتی.... "
دختر رنجید.
نگاه پرسشگر زن روی صورتم سنگینی می کرد.
نگاهم را دزدیدم.
.
.
.
در مجلس ختم، دختر نگاهش را می دزدید...