سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

"بهترینِ بهترینِ من !..." شعری از فریدون مشیری

زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود!
با بنفشه ها نشسته ام،
سال های سال،
صبح های زود.

در کنار چشمه ی سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر،
گیسوان خیس شان به دست باد،.
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم،
رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم،
می تراود از سکوت دلپذیرشان،
بهترین ترانه،
بهترین سرود!

مخمل نگاه این بنفشه ها،.
می برد مرا سبک تر از نسیم،
از بنفشه زار باغچه،
تا بنفشه زار چشم تو– که رُسته در کنار هم -.
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود.
با همان سکوت شرمگین،
با همان ترانه ها و عطرها،
بهترین هر چه بود و هست،
بهترین هر چه هست و بود!

در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهارها رسیده ام.

ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من!
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه!.
در تمام روز،
در تمام شب،
در تمام هفته،
در تمام ماه،
در فضای خانه، کوچه، راه
در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب.
در خطوط در هم کتاب
در دیار نیلگون خواب!

ای جدایی تو بهترین بهانه ی گریستن!
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام.

ای نوازش تو بهترین امید زیستن!
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام.

در بنفشه زار چشم تو
برگ های زرد و نیلی و بنفش،
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه های ناشنیده ساز می کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها !

روی مخمل لطیف گونه هات،
غنچه های رنگ رنگ ناز،
برگ های تازه تازه باز می کنند،
بهتر از تمام رنگ ها و رازها !

خوبِ خوبِ نازنین من!
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب.
بهتر از تمام شعرهای ناب !

نام تو، اگر چه بهترین سرود زندگی ست
من تو را
به خلوت خدایی خیال خود :
(( بهترینِ بهترینِ من )) خطاب می کنم ،
بهترینِ بهترینِ من !

چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

امروز در خیابان دخترکی چادر مرا گرفت. طفلک گمان کرده بود که مادرش هستم! محکم و مطمئن به من پناه آورده بود!
او را به مادرش برگرداندم.
دلم لرزید.
نکند من هم اصل و فرع را گم کنم! نکند ندانسته پناه به سرپناه بی پناهی ببرم! نکند دستم به دامن نااهل باشد!

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند

پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۹

یادم هست زمانی که در مقطع انتخاب رشته دوران دبیرستان بودم، فقط به یک دلیل رشته ریاضی را انتخاب کردم: از پیدا کردن مجهول لذت می بردم! این x که باید کلی فکر کنم و کلی کاغذ سیاه کنم تا بدانم چند است. این جستجو طلبی، این لذت گشتن! مسیر زندگی مرا در روزهای نوجوانی تعیین کرد.
این روزها باز بیشتر از قبل درگیر درس و حل مساله هستم. این روزها بازهم در جستجو هستم. اما این بار می دانم که دیگر گمشده من x و y و آمپر و ولتاژ نیست. دیگر یافتن اینها پایانی بر سرگشتگی من نیست. سالها اشتباه کردم.
کجایی تو؟ کجایی که پایان دهی به این همه آشفتگی؟؟ سالهاست چشم در راهم. همین روزهاست که چراغ به دست بگیرم و راه بیفتم.... آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست....

کاش می شد فروغی بسطامی را بفهمم که گفت:
کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

همین روزهاست که چراغ به دست بگیرم در این تاریکی....