چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

درست وقتی که چشمهایت عادت کردند به درخشش گنبد طلا، انگشتان احساست که عادت کردند به عشق بازی با پنجره های فولادی، گوشهایت که دل بستند به صدای نقاره ها، درست همان لحظه که پاهایت عادت کردند به راه رفتن روی بال فرشته ها... باید سفره دلت را جمع کنی، بقچه کنی و برگردی. و تنها امید داری که دوباره زائر شوی.
زائر که می شوی، دل بریدن را خوب خواهی آموخت. جرأت شکافتن بافته هایت را خواهی یافت. زائر که می شوی قلب تو یعنی قدمگاه او...

یا علی ابن موسی الرضا، با تمام خودم به سوی تو می آیم، مرا بپذیر، مرا بپسند...
دعا گو و نائب الزیاره همه دوستان هستم.

پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۹

نمی دانم چطور می توان فرار کرد. اگر روزی به این نتیجه برسی که دیگر نمی توانی بمانی و بجنگی، چطور باید فرار کنی؟ چطور باید بگذاری و بروی؟! نمی دانم چطور باید گذاشت و گذشت!
وقتی که دنیا و قوانین موجود در روابط بین آدمهایش را نمی فهمی، وقتی نمی خواهی تن به ذلت تسلیم شدن بدهی، وقتی که دیگر یارای جنگیدن با این قوانین را نداری، چه راهی جز فرار کردن داری؟ منظورم از قوانین، صفحه های سیاه شده کتاب های قانون و حقوق نیست. نانوشته هایی که در روابط انسانی رعایت می شوند و تو اصلا نمی دانی از کجا آمده اند!! و چرا باید رعایتشان کنی!!؟؟ و اگر بر خلاف جریان آب شنا کنی، نابودت می کنند. همین آدمها...
می خواهم فرار کنم...

شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۹

در تذکره ها آمده است که در زمان اولین نزول وحی بر پیامبر، فرشته ای از جانب خداوند، سینۀ محمد را گشود تا قلب او را در آرد و مطهر گرداند و در جایش بگذارد.

یا محمد! در غار حرای سینه ام تنها چشم به راه یک "اقراء " هستم...

نوح تویی، روح تویی، فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی، بر در اسرار مرا