یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

داشتم آماده می شدم برای نماز. صدای ملایم شهرام ناظری در اتاقم پیچیده بود. من در خیال هایم غوطه ور. در اندیشه بی وفایی خودم و وفاداری تو. در اندیشه عهدهای گسسته ام. در اندیشه بی شرمی ام که هر بار عهدی نو بسته ام. غرق بودم در حسرت پیمانی که نگسلد. قرآنی که از سرم بر زمین نگذارم. سجده ای که بر نخیزم. الهی بمحمّداٍ...

شهرام ناظری می خواند: صد بار اگر توبه شکستی باز آی...

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸

با کلمات زیر جمله بسازید:
ایران:
مادر:
جنگ:
کتاب:
شهید:
یادم هست که اکثر جملات بچه ها با "من" شروع می شد: من ایران را دوست دارم. من یک مادر دارم. من... معلمی داشتیم که کلی نصیحتمان می کرد، این قدر جمله هایتان را با "من" شروع نکنید. از دیگران هم بگویید. چقدر به ذهنم فشار می آوردم تا جمله ای با " تو" بسازم. بلد نبودم. آن روزها از تو چیزی نمی دانستم که... خودخواه کوچکی بودم که تنها خودش را می دید.
این روزها همه جمله هایم تویی!

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸

آفتاب بر تمام وجودم می تابد. باد در میان گندمها می پیچد، گندمها را تکان می دهد و راه رفتن مرا سخت می کند. راه رفتن بین گندمزار را دوست دارم. این خوشه های طلایی که هدیه خداوند هستند. اینها که روزگاری نان خواهند شد و ما بر چشمشان خواهیم گذاشت. الان در من در میان آنها راه می روم. باد که می وزد گندمها می پیچند لای دامنم. این توده های زرد و طلایی. در میانشان می چرخم. همه جا در زیر نور خورشید می درخشد. آفتاب سوزنده است و باد سرد. چقدر زندگی در من جاریست. باد که لای موهایم می پیچد هیجان در تمام رگهایم می دود. موهایم هم به موج گندمزار می پیوندد. با آهنگ آنها می رقصد. بازشان کرده ام تا هر آنچه می خواهند بکنند.
آسمان را نگاه می کنم. آبی آبی. آبی تر از تمام مدادهای آبی دنیا. چند تا تکه ابر سفید تپل در حال جست و خیزند. صورتم را رو به آفتاب می گیرم. بتاب بر صورتم. بتاب بر تمام پیکرم. خورشید سرزمین من. چشم خدا که مرا می نگرد. گرمایت عجیب نوازشم می کند. قلبم پر از شوق است. گرمترم کن. به اندازه همه نفسهایم وقت داری. بتاب...
آنسوتر تپه کوچکی است که اگر حوصله کنی به سادگی می توان از آن بالا رفت. یک بار به آن سویش سرک کشیدم. جماعتی از قارچهای وحشی آنجا رشد کرده اند. بکر و دست نخورده. سفید و زرد. ریز و درشت. شبیه گلّه گوسفندان که در دشت رها شده اند، بی چوپانی که مراقبشان باشد. دوست ندارم اینجا را به کسی نشان بدهم. کشف خودم است! هر چند که قارچهای سمی طرفداری ندارند، اما اینجا گلّه ثابت خودم است. تا سال آینده هم گوسفندهایم دور نمی شوند.
دورترها را که نگاه می کنم، سبلان زیبا و مغرور را می بینم که سالهاست تابستانها به شوق دیدارش می آیم. هنوز نمی دانم چرا دامنه هایش آبی رنگند. شاید آنقدر زلال است که شده آیینه آسمان. آن ترکیب زیبا، آن قله سر بریده پر از برف که آرزوی دیدن دریاچه اش را دارم، این کوه استوار که در اندیشه مردمان این دیار، از بهشت فرود آمده است، نمی توانم وصف کنم که چقدر دوستش دارم. سبلان برای من نماد تمام مهربانی های دنیاست. مرا به یاد مهر مادری می اندازد. به یاد وطن....
کمی این طرف تر تپه ای سنگی است. قبرستان روستاست. مزار پدربزرگم را از این راه دور هم می توانم ببینم. از همه به دشت نزدیکتر است. روزگاری در میان همین گندمزار قدم می زدی و من شاد و خندان دور تو می چرخیدم و می خندیدم. دستهای کوچکم را در دستهای بزرگت می گرفتی تا زمین نخورم. همیشه از دست مادرم فرار می کردم تا پیش تو باشم. شیطنت کردن کنار تو لذت بخش تر بود. آه! روحت شادتر از آن روزها باد پدر بزرگ.
باید بروم. مادربزرگ صبح تنور را روشن می کرد. می خواست برایم فتیر بپزد. عاشق فتیرهای گرم و تازه ام. فردا باز هم می آیم. این بار با فتیر می آیم.........


* فتیر: کلوچه محلی آذربایجان

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۸

عاشقی، نقلی استمراری ست
تنها توصیفی که بر دلم می نشیند..... آری! عاشقی نقلی استمراری ست

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸

امام سجاد (ع) می فرمایند: " راضی بودن به قضای ناپسند، بالاترین درجات یقین است."
یقین درجه ای بالاتر از ایمان است. جایی خواندم ایمان بر پایه خیال است. به همین دلیل است که در آن خوف و رجا راه دارد. مومن گاهی می ترسد. گاهی امیدوار می شود. گاهی غمگین می شود. گاهی مضطر هست و گاهی نا آرام و بی قرار. شبیه موجی می شود که سر به این سو و آن سو می کوبد. هیچ چیز آرامش نمی کند. با اینکه ایمان دارد. با اینکه می داند خدایی هست که به تماشایش نشسته. در اینجاست که باید به او می گویند که ": آهای! من از رگ گردنت هم به تو نزدیکترم. نترس! من هستم... تو نمی دانی. تو نمی بینی مرا. فقط باور کرده ای که هستم. نمی بینی، نمی بینی... باور کرده ای که پشت پرده ام. اما پرده ای هنوز بین من و تو است. هنوز به شهود نرسیده ای. پس آرام باش. من تو را می بینم. نزدیک نزدیکم به تو. بالاتر از تصورات تو. بسیار بالاتر از فهم کوچک تو. حیف که نمی فهمی. اکثرهم لایعلمون..."
می گویند یقین نقطه مقابل شک است. من این را نمی پذیرم. آنچه در مقابل شک است، ایمان است. یقین مرتبه ای بسیار بالاتر از ایمان است. حدیثی از امام باقر (ع) نقل شده که به آن خیلی علاقه دارم.
ایشان می فرمایند: "ایمان یک درجه از اسلام بالاتر است ، و تقوى یک درجه از ایمان بالاتر ، و یقین یک درجه برتر از تقوا است سپس افزود : و لم یقسم بین الناس شىء اقل من الیقین : در میان مردم چیزى کمتر از یقین تقسیم نشده است ! راوى سؤال مى کند یقین چیست ؟ مى فرماید : ''حقیقت یقین توکل بر خدا ، و تسلیم در برابر ذات پاک او ، و رضا به قضاى الهى ، و واگذارى تمام کارهاى خویش به خداوند است'' .
به معنی این جمله خیلی فکر کردم که: در میان مردم چیزی کمتر از یقین تقسیم نشده است! دانستم یعنی ای انسان! هر که می خواهی باش، هر کجا می خواهی باش... تو می توانی به من برسی. تو می توانی انسان بشوی. می توانی به شهود برسی. می توانی از اهل یقین باشی.
بالاترین ظرفیت بشری در تمام انسانها قرار داده شد. همه می توانند اهل یقین باشند. همه می توانند به "لقاءالله" برسند. راه هست. پای راه رفتن نیست. راهیست بس دور...راهی به سوی نور. اما از میان کویری داغ و تفتیده. راهی که پایانی بس دور دارد. تشنگی و گرسنگی و خارها در پا و آفتاب سوزان و دره های عمیق و کوه های سر به فلک کشیده و مار و مور و بیماری و گم گشتگی و حیرانی... و تنهایی.... و کیست که سالک این راه باشد. کیست که به امیدی واهی پا به این راه بگذارد. کیست که بپذیرد در انتهای این دشواری بهشت برین وصل است. ان مع العسر يسرا
دائم در ذهنم می پیچد: در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود / از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
چقدر حرفها زیادند. چقدر ظرفیت کلمات کم. چقدر محدود و ناقصم.

بیشتر از اهل یقین خواهم گفت...

جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

یادم هست کنارم می نشستی. اوایل دستهای مهربانت دستان کوچک مرا می گرفتند. ذره ذره با دستان من حرکت می کردند. حلقه به حلقه...
کمکم می کردی تا ببافم. میلها را با کمک تو حرکت می دادم تا حلقه ها درست شوند. حلقه های جدید از دل حلقه های قبلی متولد می شدند. زایش و زایش... رشد و رشد... بافتنی من بزرگتر می شد و من چه ذوقی می کردم مادر! تمام قلبم پر از اشتیاق تولد بافتنی ام می شد.
خیلی متفاوت می شد با آنچه خودم می خواستم. به من یاد دادی که بشکافم. تا ته. و دوباره سر بیندازم حلقه ها را. گاهی حاصل چند روز تلاشم را در چند ثانیه برایم می شکافتی. دو میل خالی را به من می دادی و می گفتی: از نو بباف! این دفعه درست بباف!
و من با اشتیاق تولدی دیگر حلقه ها را سر می انداختم. می بافتم و می بافتم. دوباره از نو می شکافتی. می گفتی: باید همانی بشود که می خواهی! آری مادر. به من آموختی تنها به چیزی رضایت بدهم که می خواهم. نه کمتر. ولی می دانی سخت ترین بخش کار چه بود؟ آنجا که گرهی می افتاد. اگر با دندان هم باز نمی شد، باید می بریدی. باید آنچه بافته بودم نابود می شد. گره زدن، بافت را نازیبا می کند. دوباره بباف! دوباره بباف! از نو...
کاش می شد هیچ گرهی نیفتد. کاش همه گره ها لااقل با دندان باز شوند. مادر! همه رشته ها را نمی توان برید...