شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۰

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه عطری که درش گم شده باشد.....

السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک.

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰

اولی:
این روزها زندگی ام دگرگون شده. بیشتر از همیشه قدر زمانی که در اختیار دارم را می دانم. اطرافیانم را بهتر می بینم، دوست داشتن را  بیشتر مزمزه می کنم، زیبایی های طبیعت بیشتر از قبل مجذوبم می کنند... اصلا این روزها برای پروردگارم بندگی می کنم. همه کارم برای خدا شده: کار کردنم، درس خواندنم، روابطم، نیایشم، نمازم، خوابم، بیداریم، کلماتم، عشقم، دردهایم... این روزها در تک تک ثانیه هایم "بندگی" می کنم. این روزها از تک تک ذرات وجودم خــــدا می بارد!  اینگونه شده ام از روزی که فهمیدم سرطان در جان من است، از روزی که فهمیدم مرگ نزدیک است!

دومی:
مگر قبلا نمی دانستی که مرگ نزدیک است؟؟

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰

این روزها خیلی بیشتر از قبل مجذوب عکاسی شده ام. اصلا این جعبه سیاه کوچیک برام مقدس و گرامی شده! 
عکس های من، "من" رو در برابر یک جلوه و انعکاس کاملا صادقانه وشفاف از درونیاتم قرار می دن.
شاید اصلا این خاصیت همه عکسها باشن.
و شاید به همین دلیله که آدمها از اینکه سوژه یک عکس باشن، واهمه ای ظریف و یا شدید دارن.
آدمها جرات روبرو شدن با "خودشون" رو ندارن...