جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸

چه عطر خوشی دارد عرفه. چه زیباست عرفه. چه بر دل می نشیند عرفه. چقدر زلال و گواراست عرفه...
همه چیز عرفه را دوست دارم. مخصوصا تماشای آسمانش را هنگام غروب خورشید. مخصوصا سرخی سینه آسمانش را. جایگاه نگاه تو را... در آن لحظه که سرخی آسمان شرم داشت از نگاه چشمان اشکبارت... عرفه که خواندم دیدم :" بوی گل گرفته پیراهن من".
عرفه که خواندم عجیب دلم هوایت را کرد. عجیب ....... گریه های غروب عرفه تمامی ندارد.
عرفات در نظرم بود. حاجیان سفید پوشش. اشکها و ناله هایشان." یا رب یا رب" هایشان. با تمام قلبم فریاد زدم:
ای قوم به حج رفته کجائید، کجائید
معشوق همین جاست بیائید، بیائید
ای قوم به حج رفته، حجّتان قبول. حج کامل شده تان قبول.... به تو می اندیشم.... به حج نا تمامت... به هجرتت از نور به خون.... جان عالم به فدایت، قرنهاست عاشقانت در غم تو می گریند، ولی هنوز حج تو نا تمام است. هنوز این همه عاشق نتوانسته اند نیمه دوم حج تو را تمام کنند. هنوز همه قربانی تواند و نتوانسته اند قربانی عید قربانت باشند...
چه نادانم من! تو حجّت را تمام کردی. تو قربانی ات را دادی. تو قربانی دادی و خود قربان شدی. ای جان عالم به فدایت.
عرفه یعنی یواش یواش کربلا.... یعنی قربان گاه!

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۸

شنیدم:
شبی مجنون به لیلی گفت، که ای محبوب بی همتا
تو را عاشق شود پیدا، ولی مجنون نخواهد شد....

باید به این جناب مجنون عرض کنم که: ای مجنون! تو اگر مجنونی، از لیلا بودن لیلی است، مگر نه تو را چه به جنون!!!! معشوق که منّت نمی پذیرد...

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

چه عجیب مردمانی شده اند، مردمان ایران زمین. چقدر کوته فکران زیاد شده اند. چقدر فکر نمی کنن. چقدر عقلها و درک ها در چشمها جمع شده اند. چقدر فقط ظاهر را می بینند. چقدر عجله دارند در نظر دادن درباره انسانها. چقدر زود تصمیم می گیرند. چقدر راحت آدمها را سیاه وسفید می کنند. چقدر مرزهای اخلاق جا به جا شده اند.
نمی دانم آیا مرزهای اخلاق قابل جابه جا شدن هستند یا نه؟ اگر نیستند، یعنی این همه انسان بی اخلاقند؟؟ آیا شرایط مکان و زمان اصول اخلاقی را تحت تاثیر قرار می دهند؟ ( با استثتاها کاری ندارم)
آیا اگر زمانی دروغ گناه بود، امروز نشانه ترسو بودن است؟
آیا اگر زمانی صداقت شجاعت بود، امروز نشانه ساده لوحی است؟
آیا اگر زمانی پایبند بودن به حلال و حرام، شرافت بود، امروز نشانه بلاهت است؟
آیا اگر زمانی ایثار افتخار بود، امروز نشانه حماقت است؟
آیا اگر زمانی چشم و دل پاک، نجابت بود، امروز نشانه اُمّل بودن است؟
آیا اگر زمانی ساده زیستی هنر بود، امروز نشانه بی کلاسی و فقر است؟
آیا اگر زمانی حجاب ابتدای راه پاکدامنی بود، امروز نشانه تحجر و کهنه پرستی است؟
من نمی فهمم!!
آیا واقعا ارزشها سر جای خودشان هستند؟ آیا این همه انسان پایبند به ارزشها نیستند؟ ارزشها گم شده اند یا آدمها؟ چرا اکثر آدمها در حساس ترین دو راهی های زندگی، ارزشها و اصول اخلاقی را ملاک انتخاب نمی دانند؟ چرا تن به هر کار و تن به هر شرایطی می دهند؟
من نمی فهمم!!
من نمی فهمم همه به دنبال چه هستند؟ مسابقه بر سر چیست؟
عجیبت مردمانی شده اند ایرانیان. بد مردمانی شده اند. به همه بدبین و شکاک شده ام. با هر کس صحبت می کنم، دلشوره یک نیت شوم را دارم. دیگر نمی توانم هر نصیحتی را مشفقانه و دلسوزانه ببینم. دیگر هر نگاه مهربانی را به سادگی باور نمی کنم. دیگر هر دست دوستی را به سادگی نمی فشارم. دیگر از پیشنهادهای کمک می ترسم. عشق را نمی توانم بپذیرم...
خودم را "ارزش"مند نمی دانم. اما از "بی ارزشی هایم" می رنجم. خودم را سفید نمی بینم و بقیه را سیاه. این خط کشی ها را نمی پسندم. اما این روزها بسیار زیر گیوتین قضاوت های نابه جای اطرافیان قرار گرفته ام. حتی از اطرافیانی که آنان را پایبند اخلاق می دانسته ام. دلتنگم از آدمها....
کجاست سعدی تا به او بگویم که این روزها:
تن آدمی شریف است به جان آدمیت؟؟؟؟؟ نه!!!!! همین لباس زیباست نشان آدمیت

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

چند شب پیش که بارون می اومد، خودمو سپردم به آغوشش. چشمامو بستمو به آسمون رو کردم. دونه های بارون نم نم روی صورتم می افتادن. یک روی گونم، یک روی پیشونیم. اوخ... این یکی افتاد روی چشمم... یکی افتاد روی لبم... وسط دو ابروم...
قشنگیش به این بود که نمی دونستم قطره بعدی کجا می افته. غیر منتظره می اومد. می افتاد یه جای صورتم و بهم هیجان می داد. کیفورم می کرد ناجور. یه ثانیه به این فکر می کردم که بعدیش کجا می افته.... نا خود آگاه عضلات صورتم منقبض می شدند... گنگ بود.
تو اون شرایط، به شباهت این حالت با "زندگی" رسیدم. نمی دونی اتفاق بعدی کی می افته؟ کجای زندگیت؟ چقدر شدیده؟ نم نمه یا تگرگ. چه لذتی قراره بهت بده؟ چه بلایی قراره سرت بیاره؟ فقط باید خودتو بسپری دستش. دست زندگی و دست خالق زندگی. دست خالق خودت. تا اون چی بخواد و چی برایت رقم بزنه... هر دو "می افتند"... هم اتفاق توی زندگیم، هم قطره باران روی صورت من.

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸

برای زینب

زینب عزیز، برای تو می نویسم.
آن شب که برای اولین بار دیدمت، احساس کردم روح ما دو نفر سالها، یا شاید قرنهاست که کنار هم است. که همدیگر را می شناسند و ما بی خبریم. شاید ما با هم " قالوا بلی" گفته ایم؟!
تو گفتی، غرق من شدی!!! من می گویم:محو تو شدم عزیزم.... زیبایی صورت و سیرتت مرا به وجد آورد. آن شب ساعتی پیاده روی کردم وبه تو فکر کردم. یا شاید به خودم فکر کردم. به اینکه هنوز خداوند به من امیدی دارد. می خواهد هدایتم کند... من قابل این همه محبت تو نیستم. ولی کاش کنار هم بمانیم. کاش کنار من بمانی... به خاطر "یگانه باورت!"