جمعه، دی ۰۹، ۱۳۹۰

نمی دانم!
نمی دانم در تقابل بین مصلحتی که جامعه ات بر تو روا می دارد، و حقی که تمام ذرات وجدانت فریادش می زنند، تا به کجا می توان جانب حق را نگاه داشت؟ 
تا به کجا می توان تاوان مصلحت گریزی را پرداخت؟ تا به کجای درد؟ تا به کجای مهجوری؟
می دانی!
ادعای حقیقت طلبی، ادعای بزرگیست. همت مردان بزرگ را می طلبد...

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

همیشه آخرین بارها متفاوتن!
اگر موقع انجام هر کاری بدونیم که این بار، آخرین باره، احتمالا طور دیگه ای انجامش می دیم.
ولی همیشه به خودمون فرصت می دیم. تااااااا قیامت!
آدمیزاد تنها موجودیه كه دچار "قرب" و "بعد" میشه
گاهی دچار دوری
گاهی گرفتار نزدیكی
و همینه كه باعث دردسر میشه
خیلی از چیزای دور و زیبا، وهم و سراب اند
خیلی از چیزا هم اونقدر نزدیكند كه به چشم دیده نمیشن...
.
.
از فیلم چهل سالگی، علیرضا رئیسیان

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۰

اینجا همه Invisible هستند.
اینجا هیچ کس حوصله کسی را ندارد.
همینجا!
همینجایی که من هستم...

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۰

وقتی تو نیستی
نه هست های ما چنان که بایدند و نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را با بغض می خورم
عمری ست
لبخندهای لاغر خود را ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا...
اما
در صفحه تقویم، روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما چه کسی می داند
شاید امروز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی نه هست های ما چنان که بایدند و نه بایدها...
هر روز بی تو روز مباداست...

از قیصر عزیز!
 

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۰

تناقض عجیبی است:
بزرگی افکاری که در سر داری،
و کوچکی کارهایی که بر زمین مانده اند!

دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۰

علاقه و وابستگی خاصی به برادر کوچکم دارم. چندین ماه است که مشغول گذراندن خدمت سربازی در حوالی چابهار است. به جز دلتنگی زیادم، این روزها بسیار نگرانش هستم. بارها از خودش شنیده ام که آن منطقه مخصوصا در ایام محرم و صفر بسیار نا امن است. حتی در سایر ماه ها هم تک تک نمازگزاران قبل از ورود به مساجد بازرسی بدنی می شوند. منتها تشدید این تدابیر امنیتی در ماه های محرم و صفر چندان موثر نیست و گاه گاهی عزاداران مورد حمله قرار می گیرند و چند نفری شهید می شوند. و گویا این موضوع آنقدر عادی شده که در اکثر موارد انعکاس ملی هم پیدا نمی کند. 
از چند روز قبل از ماه  محرم مرتب به او گوشزد می کردم که مراقب خودش باشد. از پادگان خارج نشود، به جز مراسم های پادگان، در هیچ مراسمی شرکت نکند ... و البته او با اکراه جوابی سربالا می داد. می دانم که چقدر این گوشه نشینی برایش دشوار است.

امشب دوباره با او تماس گرفتم: "عزیز دل خواهر، شب عاشوراست، نرو عزاداری. خواهر تحمل دوریت را ندارد...."
یکباره دهانم را بستم. قلبم ایستاد گویا...
ای زینب! ای داغدار همیشه تاریخ، ای قامت ایستاده بر گودال پر از خون برادر...
شرمسارم...
این چراغها را خاموش کنید. من ماندنی نیستم...


شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۰

در یک آن! در یک لحظه! در برشی از زمان، به ابعاد یک "ناگهان"!
ناگهان خودت را در می یابی، درست در مقابل تمام ارزشهایی که با آنها زندگی کرده ای و باورشان داشته ای. ناگهان خود را در حال رشته کردن تمام پنبه هایی می یابی، که ذره ذره ریسیده بودی، در حال نابود کردن هر آنچه بافته و بر تن شخصیتت پوشانده بودی. ناگهان شخصیت خود را عریان می بینی در برابر نگاه زمان! مستاصل در برابر لحظاتی که می گذرند، و شاید دقایقی بیشتر باقی نمانده باشد! این حقیقتی تلخ است که برای جبران خسران بزرگ، چند دقیقه کافی نیست!
به کجا رسیدم ناگهان؟!

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۰

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه عطری که درش گم شده باشد.....

السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک.

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰

اولی:
این روزها زندگی ام دگرگون شده. بیشتر از همیشه قدر زمانی که در اختیار دارم را می دانم. اطرافیانم را بهتر می بینم، دوست داشتن را  بیشتر مزمزه می کنم، زیبایی های طبیعت بیشتر از قبل مجذوبم می کنند... اصلا این روزها برای پروردگارم بندگی می کنم. همه کارم برای خدا شده: کار کردنم، درس خواندنم، روابطم، نیایشم، نمازم، خوابم، بیداریم، کلماتم، عشقم، دردهایم... این روزها در تک تک ثانیه هایم "بندگی" می کنم. این روزها از تک تک ذرات وجودم خــــدا می بارد!  اینگونه شده ام از روزی که فهمیدم سرطان در جان من است، از روزی که فهمیدم مرگ نزدیک است!

دومی:
مگر قبلا نمی دانستی که مرگ نزدیک است؟؟

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰

این روزها خیلی بیشتر از قبل مجذوب عکاسی شده ام. اصلا این جعبه سیاه کوچیک برام مقدس و گرامی شده! 
عکس های من، "من" رو در برابر یک جلوه و انعکاس کاملا صادقانه وشفاف از درونیاتم قرار می دن.
شاید اصلا این خاصیت همه عکسها باشن.
و شاید به همین دلیله که آدمها از اینکه سوژه یک عکس باشن، واهمه ای ظریف و یا شدید دارن.
آدمها جرات روبرو شدن با "خودشون" رو ندارن...

دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۰

تمام وجودم درد می کند.
که گفته بودی:
"گوشه قلب توام..."!

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰

وقتی که می گوید، کم فروشی نکنید، منظورش فقط بقالهای عربستان نیست. با همه مان است. 
می گوید کم فروشی نکنید، نه در حق بندگانش و نه در حق خودش.
می گوید کم فروشی نکنید، حتی اگر به اندازه یک قدم، که توان برداشتنش را دارید...

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۰

امروز از سر بی اطلاعی حرفی زدم، که باعث شد کسی شغلش، و منبع درآمدش را از دست بدهد! کسی که هرگز ندیده بودم و  نمی شناختم.
سنگینی غم یک غریبه، بر سینه ام سنگینی می کند. و تصور خانواده ای آشفته حال...
گاهی پای اشتباهات آدم، به کجاها که باز نمی شود! گاهی ابعاد گناه آدم چقدر بزرگ است!
و انسان، این ظلومِ جهول...

در قیامت چه ها که نخواهیم فهمید!!!

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۰

خیلی فرق هست، خیلی فرق هست بین اون چیزی که در درون می گذره، و اون چیزی که به کلام می آد. 
اون چیزی که باید بگی، و اون چیزی که می گی.
می گن: نباید خیلی از حرفها رو به ابتذال کلام آلوده کرد!
این از اون دروغهایی هست که به خودمون گفتیم و باورش کردیم.
می شه که حق و کلمه، عینا مثل هم بشن.
شاید قرآن تنها جایی باشه که این اتفاق توش افتاده!

پ ن : با تو از حال دل گفتنم هوس است...

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۰

سالها پیش دوستی داشتم که  متفاوت از همه ما بود. افکارش، حرفهایش، کتابهایش، پاتوقش،... همه برایم غریب و نا مانوس بود. کنجکاو بود، سوال می کرد، به بدیهیات شک می کرد، جسور بود، به سادگی تمام بنیان های فکریش را ویران می کرد و از نو می ساخت و ... آن روزها حتی جرات نمی کردم، شجاعتش را تصدیق کرده و به او غبطه بخورم. بس که غرق شده بودم در بدیهیاتی که خانواده و مدرسه و مسجد محله مان برایم ساخته بودند. پاسخ عمیق ترین سوالاتم را می توانستم در مفاتیح بیابم، در باب اعمال تمامی شبهای سال و روزه های مستحبی و نمازهای نافله و حساب و کتاب کردن ثواب و عذابی که در کارنامه ام ثبت می کنم!
.
روزی از او پرسیدم که چرا نماز نمی خواند؟ گفت که دلیلش را نمی داند! اصلا چرا باید نماز بخواند؟ گفتم که دستور اسلام است. گفت که اصلا چرا اسلام؟ گفتم چون خدا در قرآنش گفته! گفت مطمئنی خدا وجود دارد؟!
.
گفت که اول باید بداند خدا وجود دارد یا نه؟ آن هم با یک دلیل منطقی محکم، دلیلی که تمامی فلاسفه در برابر آن تسلیم شوند!!! بعد از آن فلسفه حیات را بیاد، به یقین بداند، از کجا آمده وبه کجا می رود؟ بعد تمامی ادیان را به طور کامل مطالعه کند، بهترینش را با توجه به هدفش برگزیند، و اگر تازه آن دین اسلام بود، اول قرآنش را خوب بفهمد، محمد را بشناسد، فقه و اصول و اخلاق و احکام و  بهشت و جهنم و حساب و کتاب و کارنامه اش را درک منطقی کند، بپذیرد، معرفت بیابد، به یقین برسد، و بعد شروع به اجرای آن کند! که تازه می رسد به نماز و روزه و ....
.
جوابی برایش نداشتم. چون اصولا هیچ وقت به دنبال دلیلی برای دینداریم نبودم، و تفکری اینگونه، برایم ناشناس بود! تنها این جمله به ذهنم خطور کرد که مگر چقدر وقت داری؟؟! مگر تو چقدر قدرت داری؟؟
آیا واقعا مسیر هدایت الهی از این وادی می گذرد؟؟ آیا این همان طریقی ست که هدایت الهی شامل روندگانش می شود؟؟
.
مدتی قبل شرح زندگی ابوذر غفاری را می خواندم. قبل از اسلام، او یک عرب بی سواد از قبیله غفار، در صحرای ربذه بود. زمزمه ضعیف اسلام را که از مکه شنید، برادرش را فرستاد تا در مورد صحت این خبر مطمئن شود. پس از اطمینان از وجود محمد و ادعای جدیدش، به راه افتاد. در مکه به سختی پیامبر را یافت. زیرا که آن روزها محمد زندگی پنهانی داشت و  دور از چشم اشراف قریش، وحدانیت را تبلیغ می کرد. آن روزها اسلام تنها این جمله بود: قولوا لا اله الا الله تفلحوا. دین تنها همین بود. پذیرش الله در برابر بتها، و نه چیز دیگر! نه فقه، نه اصول، نه منطق، نه فلسفه و نه....
.
ابوذر در چند دقیقه مسلمان شد. پنجمین مسلمان! محمد به او توصیه کرد که مکه را ترک کرده و در قبیله خود، اسلام را تبلیغ کند. ولی ابوذر نتوانست! از آن خانه که خارج شد، به کنار کعبه آمد و فریاد توحید سر داد. بر سرش ریختند و به قصد کشتن او را کتک زدند. و تنها وساطت عباس، عموی پیامبر بود که جانش را نجات داد. ولی فردای آن روز هم این کار را تکرار کرد و باز کتک خورد و باز با وساطت خلاصی یافت!
.
آن روزها مگر اسلام چه بود که ابوذر را بلافاصله در مقام یک هدایت گر جامعه قرار داد؟ در جایگاه یک آمر به معروف! مگر محمد قرآنی به او عرضه کرد؟ مگر فلسفه ای بافت؟ مگر دین را بر او تمام کرد؟ مگر اصلا ابوذر خود به یقین کامل رسید؟ مگر پاسخ تمام سوالاتش را یافت؟ مگر اصلا خودش را ساخته بود که بخواهد جامعه اش را بسازد؟ تنها الله را پذیرفت و شروع کرد به اصلاح جامعه اش.
یعنی ایمان و عمل ابوذر، به عنوان یک انسان کامل، توامان بود. به هر آنچه که در آن لحظه فکر کرد، عمل کرد!
این رفتار کلید معمای هدایت الهی است.

*در آیه دوم سوره بقره می خوانیم: "ذَٰلِكَ الْكِتَابُ لَا رَ‌يْبَ  فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِين" . آری! هدایت الهی تنها شامل حال تقوا پیشگان می شود. لازم نیست منتظر هدایت الهی بمانی، تا بعد تقوا پیشه کنی!

*در آیه 52 سوره اعراف آمده است: " وَلَقَدْ جِئْنَاهُم بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَىٰ عِلْمٍ هُدًى وَرَ‌حْمَةً لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ" " در حقیقت ما برای آنان کتابی آوردیم و آن را از روی دانش، روشن و شیوایش ساختیم. و برای گروهی که ایمان می آورند، هدایت و رحمتی است."
اینجا هم باز تاکید بر هدایت، بعد از ایمان است.
آیاتی مشابه مضمون این آیه در قرآن وجود دارد.

* در آیه 50 سوره سبا آمده است :"  قُلْ إِن ضَلَلْتُ فَإِنَّمَا أَضِلُّ عَلَىٰ نَفْسِي  وَإِنِ اهْتَدَيْتُ فَبِمَا يُوحِي إِلَيَّ رَ‌بِّي إِنَّهُ سَمِيعٌ قَرِ‌يبٌ " " بگو اگر گمراه شوم و اگر هدایت یابم [این از برکت] چیزی ست که پروردگارم به سویم وحی می کند که اوست شنوای نزدیک."
این جملات قرار است از زبان پیامبر بازگو شود. کسی که محرم وحی است و واسطه بین زمین و آسمان. طبق این آیه، پیامبر خدا نیز از خطر گمراهی مصون نیست. پس حتی بودن در شرایط شخصی چون محمد هم تضمین کننده دریافت هدایت الهی نیست!


* و از همه مهمتر در آیه 69 سوره عنکبوت داریم: " وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّـهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" . کسانی را که در راه ما جهاد می کنند، به راه های خود هدایت می کنیم. یعنی هدایت را نتیجه عمل رهروان دانسته. و نه برعکس! می گوید اول به راه بیفتید، بعد من راه را نشانتان می دهم! معما ها را یکی یکی برایتان حل می کنم. سوالها را یکی یکی جواب می دهم.

اینگونه است که مشمول هدایتگری خداوند، برای رسیدن به اوج قله انسانیت، خواهی شد، ای انسان!



پ.ن :
تا آنجا که جستجو کردم، مولانا در دو جای مثنوی، این مفهوم را بیان می کند:

دفتر پنجم، ابیات 24 و 25:

شرط تعظیمست تا این نور خوش.......گردد این بی‌دیدگان را سرمه‌ کش 
نور یابد مستعدّ تیز گوش.................کو نباشد عاشق ظلمت چو موش


دفتر ششم، ابیات 1477 و 1478:

اصل خود جذبه ست لیک ای خواجه تاش.... کار کن موقوف آن جذبه مباش
زانک تَرک کــار چــون نازی بــود............ناز کی در خورد جانبازی بود


چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۰

زن سرطان داشت. بدخیم و پیشرفته.در حقیقت آخرین ساعات زندگی اش را سپری می کرد.
به ملاقاتش رفتیم.
دخترانش پرستاری اش می کردند. بر خلاف انتظارم چهره هاشان بشاش و خندان بود!!  زیاد طول نکشید تا بفهمم قصد امیدوار کردن مادر جوانشان را دارند. امیدی واهی به ماندن! تمام تلاششان را می کردند تا زن بیچاره بپذیرد که همه چیز دروغ است. او شفا خواهد یافت و دوباره به خانه برخواهد گشت.
نگاه زن پر بود از درد و سوال!  گرفتار بود بین حقیقتی که برایش بوی مرگ می داد و لبخندهایی که دروغ بودند. مستاصل بود بین برق نگاه ها و اشک های خشکیده روی گونه ها!
دخترش را به کناری کشیدم. طوری که نرنجد گفتم: " چرا این کار را با مادرتان می کنید؟ چرا این همه امیدوارش می کنید؟ درست است که مرگ و زندگی دست خداست، ولی او حق دارد بداند که فعلا معجزه ای در کار نیست. باید بداند  ساعاتی بیش باقی نمانده. شاید کاری داشته باشد، وصیتی، سفارشی، دِینی، نیایشی، حلالیتی.... "
دختر رنجید.
نگاه پرسشگر زن روی صورتم سنگینی می کرد.
نگاهم را دزدیدم.
.
.
.
در مجلس ختم، دختر نگاهش را می دزدید...

جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۰

مسافرم. 
مدتی نخواهم بود.
نمی دانم چقدر...

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۰

دایی غفور: می‌بینی یوسُف؟ می‌بینی چه کردی؟
من این حرفامو به کی بگم یوسُف؟ من تو گوش کی نجوا کنم یوسُف؟
این انصافه؟
خب خودتو به من نشون بده، من که می‌دونم این تو نیستی، این تو نیستی... تو کجایی ؟
تو شکم کوسه؟ من با این دل چه کنم؟ من با اینا چه کنم؟ من این غصه‌مو با کی تقسیم کنم؟
من با چه قوتی این همه راهو بیام که چی؟ ... دیگه دارم اذیت می شم.
دیگه وقتشه بخوابونم تو گوشت پسر !

بوی پیراهن یوسُف- ابراهیم حاتمی‌کیا

// به یاد همه یوسُف ها، و یعقوب هایی که هنوز چشم دوخته اند به راه....

شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۰

عَالِيَهُمْ ثِيَابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِن فِضَّةٍ وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا

بهشتيان را جامه‏هاى ابريشمى سبز و ديباى ستبر در بر است و پيرايه آنان دستبندهاى سيمين است و پروردگارشان شرابی پاك به آنان مى‏نوشاند
( انسان-21)

و تو خود می دانی که چقدر تشنه جامی هستم که در دست توست... و این تنها مقام ابرار است... بهای آن جام، آدم شدن است... انسان شدن.. تمام قیمت این جام که در دستان توست!

چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۰

در دست گلی دارم ، اینبار که می آیم
کانرا به تو بسپارم ، اینبار که می آیم

در بسته نخواهد ماند ، بگذار کلیدش را
در دست تو بسپارم ، اینبار که می آیم

هم هر کس و هم هر چیز ، جز عشق تو پالوده است
از صفحه پندارم ، اینبار که می آیم

خواهی که اگر سنجی ، می سنج که جز مهرت
از هر چه سبکبارم ، اینبار که می آیم

سقفم ندهی باری ، جایی بسپار، آری
در سایه دیوارم ، اینبار که می آیم

باور کن از آن تصویر آن خستگی ، آن تخدیر
بیزارم و بیزارم ، اینبار که می آیم

دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا
یک سینه سخن دارم ، اینبار که می آیم

حسین منزوی
 
***
دوباره برگشتم.
باز من و شما و بنفشه زارمان
سلام!

یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

تعطیل شد!

دوشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۹

حتی اگر
خورشید، در دست راست
و ماه
در دست چپم باشد..............

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زد.
برای اینکه بیخود های‌ وهو می کرد و با آن شور بی‌پایان
تساویهای جبری را نشان می‌داد
با خطی خوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی‌ برخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مده
و
شی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می‌داشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟
یا چه‌ کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه ‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟
معلم ناله ‌آسا گفت:
بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست.......

خسرو گلسرخی

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

چند سال پیش در رسانه ملی سابق! مستندی در مورد انقلاب نشان می دادند. از میان آن همه تصویر و صدا، تصویر زنی در ذهنم مانده که بر مزار پسر تازه شهیدش شیون می کرد. فرح را نفرین می کرد و می گفت:" الهی داغ بچه هاتو ببینی...!"

"ذلت" عاقبت تمام دیکتاتورهای دنیاست...

دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

از داخل پارک کوچکی رد می شدم. خسته بودم. یک ساعت سر و کار داشتن با کارمندان دولت رمق را از آدم می گیرد. پارک خلوت بود. خورشید ملایم ظهر زمستان که از لابه لای درختان بی برگ بر سر رویم می بارید، کیفورم کرده بود. چشم گرداندم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. یکی دو تا نیمکت بود، ولی برق چشمهایم صندلی تاب را گرفت.
رویش نشستم و پاهایم را بلند کردم. آرام آرام تکان می خوردم. معلق بودم. بین زمین و هوا. مثل این روزهایم.....
تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی......
آفتاب روی صورتم پهن شده بود و من حس و حال یک جوجۀ ماشینی رو داشتم!
پیرمردی عصا به دست نزدیک شد. از پیرمردهای شیک پوش خوشم می آید. پیر شدن دلیل مناسبی نیست برای آراسته نبودن. نگاهش نگاهم را دید. به عصایش تکیه داد و ایستاد.
- یاد بچگی هات کردی دختر؟
جوابم فقط یک لبخند بود.
- کار خوبی می کنی. خوبه که آدم یاد روزای بی گناهیش باشه. تاب بخور و تاب تاب عباسی بخون، بلکه خدا نندازدت!!
قدم زنان دور شد.
.
.
آفتاب چشمانم را می زد...

یکشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۹

این جا کسی است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفته

این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته

این جا کسی است پنهان مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته

جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون میزان من گرفته

چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
من خوی او گرفته او آن من گرفته

در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته

من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته

تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی
گر گرد درد گردی فرمان من گرفته

در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی
زین بحر سر برآری مرجان من گرفته

بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته

ساقی غیب بینی پیدا سلام کرده
پیمانه جام کرده پیمان من گرفته

من دامنش کشیده کای نوح روح دیده
از گریه عالمی بین طوفان من گرفته

تو تاج ما وآنگه سرهای ما شکسته
تو یار غار وآنگه یاران من گرفته

گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر
عشاق روح گشته ریحان من گرفته

یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته
مستان و می‌پرستان میدان من گرفته

همچو سگان تازی می‌کن شکار خامش
نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته

تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش کیهان من گرفته


دیوان شمس