دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۰

علاقه و وابستگی خاصی به برادر کوچکم دارم. چندین ماه است که مشغول گذراندن خدمت سربازی در حوالی چابهار است. به جز دلتنگی زیادم، این روزها بسیار نگرانش هستم. بارها از خودش شنیده ام که آن منطقه مخصوصا در ایام محرم و صفر بسیار نا امن است. حتی در سایر ماه ها هم تک تک نمازگزاران قبل از ورود به مساجد بازرسی بدنی می شوند. منتها تشدید این تدابیر امنیتی در ماه های محرم و صفر چندان موثر نیست و گاه گاهی عزاداران مورد حمله قرار می گیرند و چند نفری شهید می شوند. و گویا این موضوع آنقدر عادی شده که در اکثر موارد انعکاس ملی هم پیدا نمی کند. 
از چند روز قبل از ماه  محرم مرتب به او گوشزد می کردم که مراقب خودش باشد. از پادگان خارج نشود، به جز مراسم های پادگان، در هیچ مراسمی شرکت نکند ... و البته او با اکراه جوابی سربالا می داد. می دانم که چقدر این گوشه نشینی برایش دشوار است.

امشب دوباره با او تماس گرفتم: "عزیز دل خواهر، شب عاشوراست، نرو عزاداری. خواهر تحمل دوریت را ندارد...."
یکباره دهانم را بستم. قلبم ایستاد گویا...
ای زینب! ای داغدار همیشه تاریخ، ای قامت ایستاده بر گودال پر از خون برادر...
شرمسارم...
این چراغها را خاموش کنید. من ماندنی نیستم...


۲ نظر:

ناشناس گفت...

Ashkham ro jarii kardid. Saretun salamat.

Fama گفت...

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش