پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

وقتی می خواهی بنویسی، یک داستان یا یک فیلم نامه، فرقی نمی کنه، مهمترین چیزی که توی ذهنته، سوژه و مسیر کلی داستانت هست. بعدش باید شخصیتها و عوامل داستانت رو بسازی. اگر سازنده ماهری باشی، شخصیتها تو رو به سمت آخر داستان هدایت می کنند و تو رو با یه نتیجۀ دور از ذهن غافلگیرت می کنند. اگر شخصیتها قوی باشن، افسار ذهنت تو دست اونهاست. اما در نهایت این تویی که خالقی! اونها رو می سازی و کنار هم قرار می دی، با هم آشناشون می کنی و از هم دورشون می کنی. اما این شخصیتها هستند که خودشون می دونن تو هر لحظه و هر موقعیت چه کاری باید بکنن. شاید خودشون نمی دونن که هر رفتارشون تو هر لحظه، و هر تصمیمی که می گیرن چه تاثیری تو مسیر کلی داستان داره. تقصیر تو نیست! تو اونها رو می سازی و می فرستی تو فضای قصه! اونها خودشون می دونن چقدر بر اساس شخصیت پردازی اولیه تو حرکت کنن. ولی از کجا بفهمن چی تو ذهن توء؟ وجدان دارن مگه؟؟ اگه همونی بمونن که تو ساختی، همونی می شن که تو خواستی. وگر نه...!
می بینید چقدر شبیه داستان آفرینشه!

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

ما تهرانی ها آدمهای خیلی خوبی هستیم!
این ماییم که چرخهای مملکت رو می چرخونیم. این ماییم که دشواری صنعتی شدن رو به جون می خریم تا همه ایران در سایۀ این فداکاری ما پیشرفت کنه. این ماییم که همیشه دست کمکمون رو به سمت مصیبت زده های شهرهای دیگه دراز می کنیم. اگر زلزله بیاد، اگه سیل بیاد، اگه جنگ بیاد... تازه! گاهی این دستمون اونقدر دراز می شه که به کشورای همسایه هم می رسه!! تو جنگ هم که بیشترین شهدا از اهالی ما بودند. اگه ما نبودیم الان ایران نبود! اصلا ما تهرانی ها سپر بلای مردم ایرانیم. موش آزمایشگاهی هستیم برای اجرای آزمایشی طرحهای مصوب دولت و مجلس خدمتگذار.
ما تهرانی ها خیلی خوبیم! منتها نمی دونم چرا نمی تونیم کنار هم راحت و بی آزار زندگی کنیم؟! نمی دونم چرا خودمون از دست هم آسایش نداریم. همش برای خودمون ایجاد مزاحمت می کنیم. یه چیزی هست به نام حریم خصوصی، مخصوص خودمون. خودمون ساختیمش، خودمون هم مقدسش کردیم. ولی اصلا بهش احترام نمی ذاریم. ما تهرانی ها همش باید مواظب نقصان در اموال و جان و ناموسمون از دست همدیگه باشیم. به هرکس که می خواد فداکاری کنه و از اهالی ما بشه می گیم: هی تازه وارد! حواست باشه ! اینجا همه گرگ هستن. اگه نخوری، خورده می شی.
ما تهرانی ها، گرگهای خیلی خوبی هستیم!

جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

پیمانکار یک پروژه عمرانی شدم!
ساخت یک قبرستان!!
تعدادی کارگر اجیر کرده ام تا قبرها را بکنند. به زودی تمام این چاله ها پُر می شوند، و کسی بر مزار این بیچارگان نخواهد گریست.
در قلب من کارگران مشغول کارند!

دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹

شیطنت اولین و آخرین صفت کودکی و نوجوانی من بود. من بودم و دشتهای سرسبز و وسیع دامنه سبلان، من بودم و رودخانه زیبا و زلال نزدیک خانه مادربزرگ، من بودم و آسمان آبی و زمین سبزی که به هم می دوختم. نه در زمین بند بودم نه در هوا !! بهترین دوستانم پرندگانی بودند که کنار خانه درختی من آشیانه ساخته بودند. و بزغاله حنایی رنگ کوچکم که زیر درخت منتظرم می ماند تا به خانه برگردیم. انعکاس صدای خنده های جانانه ام وقتی که در میان سبزه ها و در انبوه گلهای وحشی می دویدم، را هنوز می توانم از شکاف درختان قدیمی بشنوم. و معشوق باوقار و دست نیافتی من، سبلان، که هنوز چشم به راه من است تا سالی چند روز به آغوشش پناه ببرم. سرم را بگذارم روی آن دامن آبی رنگ و باشکوهش (که مرا به یاد لباس عروسان ماهرو می انداخت) و های های های گریه کنم. و اشک هایم را بسپارم به آن رودخانه زلال که از زیر درختان بید جاریست، تا برساند به دریا صدای چشمهای مرا...
یادم هست آن روزها هر وقت در میان جست و خیزهایم، زمین می خوردم، مادرم می گفت: بلند شو! عیب نداره، بزرگ می شی، یادت می ره!
آه مادر! آه سبلانم!
من بزرگ شده ام، من بزرگ شده ام، پس چرا هنوز یادم هست؟! پس چرا هنوز هم زمین می خورم؟! پس کی باید اینها از یادم بروند؟؟

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

الهی به مستان میخانه ات / به عقل آفرینان دیوانه ات
به نور دل صبح خیزان عشق/ ز شادی به اندوه گریزان عشق
به رندان مست آگاه دل/ که هرگز نرفتند جز راه دل
به مستان افتاده در پای خم/ به رندان پیمانه پیمای خم
به شام غریبان، به جان صبوح/ کز ایشان بود روز و شب را فتوح
که خاکم گِل از آب انگور کن/ هوسهای من آتش طور کن
به خمخانه وحدتم راه ده/ دل زنده و جان آگاه ده
الهی به آنان که در تو گمند/ نهان از دل و دیده مردمند
مِیی ده که چون ریزمش در سبو/ بر آرد سبو از دل آواز هو
از آن مِی که در دل چو منزل کند/ بدن را فروزانتر از دل کند
جهان منزل راحت اندیش نیست/ ازل تا ابد یک نفس بیش نیست
مِیِ معنی افروز و صورت گداز/ همه گشته معجون ناز و نیاز
پریشان دِماغیم ساقی کجاست/ شرابی ز شب مانده باقی کجاست
مِیی کو مرا وا رهاند ز من/ ز آئین کیفیت ما و من
دماغم ز میخانه بوئی شنید/ حذر کن که دیوانه هویی شنید
مُغنی نوای طرب ساز کن/ دلم تنگ شد مطرب آواز کن
به میخانه آی و صفا را ببین/ ببین خویش را و خدا را ببین
تو در حلقه می پرستان در آی/ که چیزی نبینی به غیر از خدای
الهی به جان خراباتیان/ کز این محنت هستیم وا رهان


رضی الدین آرتیمانی

* توصیه می کنم ای شعر رو با صدای شهرام ناظری گوش کنید.