دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹

شیطنت اولین و آخرین صفت کودکی و نوجوانی من بود. من بودم و دشتهای سرسبز و وسیع دامنه سبلان، من بودم و رودخانه زیبا و زلال نزدیک خانه مادربزرگ، من بودم و آسمان آبی و زمین سبزی که به هم می دوختم. نه در زمین بند بودم نه در هوا !! بهترین دوستانم پرندگانی بودند که کنار خانه درختی من آشیانه ساخته بودند. و بزغاله حنایی رنگ کوچکم که زیر درخت منتظرم می ماند تا به خانه برگردیم. انعکاس صدای خنده های جانانه ام وقتی که در میان سبزه ها و در انبوه گلهای وحشی می دویدم، را هنوز می توانم از شکاف درختان قدیمی بشنوم. و معشوق باوقار و دست نیافتی من، سبلان، که هنوز چشم به راه من است تا سالی چند روز به آغوشش پناه ببرم. سرم را بگذارم روی آن دامن آبی رنگ و باشکوهش (که مرا به یاد لباس عروسان ماهرو می انداخت) و های های های گریه کنم. و اشک هایم را بسپارم به آن رودخانه زلال که از زیر درختان بید جاریست، تا برساند به دریا صدای چشمهای مرا...
یادم هست آن روزها هر وقت در میان جست و خیزهایم، زمین می خوردم، مادرم می گفت: بلند شو! عیب نداره، بزرگ می شی، یادت می ره!
آه مادر! آه سبلانم!
من بزرگ شده ام، من بزرگ شده ام، پس چرا هنوز یادم هست؟! پس چرا هنوز هم زمین می خورم؟! پس کی باید اینها از یادم بروند؟؟

۳ نظر:

فاطمه بالازاده گفت...

سلام دوست نازنینم
این روزها من هم به کوچه باغهای کودکیم هی سرک میکشم و سرک می کشم و سرک ها میکشم...
دلم تنگ کوچه پس کوچه های 20 سال پیشه که هنوز هم همدیگرو به یاد می آریم ...
مریم جونی
باورت می شه ما یک نسل عقب تر رفتیم؟
ما بزرگ شدیم و هنوز یادمون هست اولین روز مدرسه چطور شروع شد و با چه اشتیاقی گذشت!!!
ما بزرگ شدیم بی اونکه بخوایم!!
ای کاش هرگز بزرگ نمی شدم ای کاش . . .

زینب گفت...

"... با اینهمه او از ترس معاف نمی شود، او بت را به جای خدا پرستش می کند."
سورن کیرکگور

علی کلائی گفت...

ما بزرگ شدیم. اما بزرگ شدن را اولا باید معنا کنیم. راستی! مریم! بزرگ شدن یعنی چه ؟