جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

پیمانکار یک پروژه عمرانی شدم!
ساخت یک قبرستان!!
تعدادی کارگر اجیر کرده ام تا قبرها را بکنند. به زودی تمام این چاله ها پُر می شوند، و کسی بر مزار این بیچارگان نخواهد گریست.
در قلب من کارگران مشغول کارند!

۹ نظر:

Mary گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
دوستت! گفت...

تو مهربونتر از اونی هستی که بتونی همچین کاری بکنی.
نه مریم جون! تو نمی تونی.
خودت می گفتی که محبت و کمک به خلق خدا برات عبادته، بلدی ترک عبادت کنی؟؟
تصمیمت منو به خنده می ندازه تا به وحشت!

ناشناس گفت...

با حال بود، خوشم اومد. فاتحه نثار ارواح مردگان

مریم فردی گفت...

سوء تعبیری که برای اکثر دوستان عزیزم پیش اومد رو باید بگذارم به حساب قلم ناقص و بیمارم که در ادای حق مطلب کوتاهی کرده.
قلب خالی از سَکَنه، قلبیست خالی از هر دلبستگی و وابستگی بیمارگونه به هر آنچه که خود مخلوق است. هر پدیده یا هر بشر!
تنها اگر دشت، عریان باشد تمام نور خورشید بر آن می تابد، وگر نه هر خار و خسی سایه بر تن آن می افکند و بخشی از آن را محروم می سازد.
یاد صحرای عرفات افتادم!

علی کلائی گفت...

هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از ناله من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
ولی
گاهی جمله ای و سخنی از درون انسان سری را بر ملا می کند

زینب گفت...

داستان رو خیلی قشنگ نوشته بودی. پایان غافلگیر کننده ای داشت.
اما علیرغم ادعای خودت، بیشتر حس انتقام جویی و فرار داشت تا رنگ و بوی عرفان!
دل از غیر بریدن عارفانه را طریقی دگر است..

صادقی گفت...

ساعتیست که مشغول خوندن نوشته هاتون هستم سرکار خانم. و به طور حتم این مدت زمان جزو ساعات مفید زندگیم بوده. با اجازه بعضی هاشون رو برای خودم نگه می دارم.
ما رو از دعای خیر خودتون محروم نکنید.

باران گفت...

مختصر و تاثیر گذار بود.
ولی چرا اینقدر سیاه و سرد و تلخ؟
چرا تلخ شدی تو؟؟

باران گفت...

راستی چند روز پیش استاد قندهاری رو دیدم. سراغت رو می گرفت. سلام رسوند.

تلخ نباش!