پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹

در امامزاده نزدیک خانه:
- خانم ببخشید، امروز چند شنبه هستش؟
- فکر می کنم سه شنبه
- داری کمیل می خونی؟
- بله
- امروز که زیارت عاشورا می خونن.
- می دونم. ولی مگه فرقی می کنه؟
- حتما فرق می کنه. هر دعایی تو یه روزی اثر داره! هر کاری به وقت خودش! شما وقتی الان کمیل می خونی که حاجت نمی گیری!!
- چرا؟
- وا! چرا نداره خانم! اتفاقا من خودم هر هفته می رم جلسۀ خانم سلیمی، همین کوچه پشتی. ماشالله خیلی کرامات داره. هر حاجتی دارم بهش می گم، بهم یه دعاهایی می ده که باید به وقتش خوند. اگه به موقع نخونی اثر نمی ده. از این هفته هم می خواد کلاس تفسیر سورۀ نور بذاره. حتما بیا، به دردت می خوره. می گن این سوره خیلی حاجت می ده. تازه خیلی هم با علم روز پیش می ره ماشالله! یه سی دی داد به دخترم، گفت اگه اینو از اول تا آخر گوش کنی، حاجتتو می گیری. توش همش روضه هستش.
- آفرین، این یکی رو دیگه نشنیده بودم.
- بیا، بیا این دعا رو بگیر 130 بار بخونش. خانم سلیمی می گفت اگه اینو 130 بار بخونیش انگار 2000 سال عبادت کردی!!!
- چی هست؟
- دعای حضرت یونس، اون موقع که تو شکم ماهی بوده! قصشو بلدی که...
- بله، بلدم
- آره! اگه اینو سه دفعه بخونی، هر چی گناه کردی پاک می شه! حتی حق الناس هات.
- جدا؟
- اره! توسل کن به حضرت یونس، هر شب این دعا رو بخون، بعد بذار زیر سرت، حتما حاجت می گیری! حاج خانم تضمینش کرده!
...

در یک آرایشگاه زنانه:
- وای شیدا جون، چقدر موهات قشنگ شدن، خیلی بهت می آد.
- مرسی عزیزم، حالا جدی خوب شد؟ آخه می دونی، امشب مهمون دارم، خارجین، دفعه پیش که رفته بودیم آنتالیا باهاشون دوست شدم، اونام از من خوششون اومده، دارن می آن دیدنم! نمی دونی چه زن و شوهر با صفایین! معرفت اینا رو نمی شه تو ایرونی جماعت پیدا کرد.
- آره بابا، منم از این جماعت خسته ام. پامو که از این خراب شده بیرون می ذارم، یه نفس راحت می کشم.
- راستی تو چرا بینی تو عمل نمی کنی؟ ناراحت نشی ها! ولی یکم بهت نمی آد.
- آره خودم می دونم، ولی آخه، گلاب به روت، من نه که عضو تیم ملی اسکی هستم!!! نمی تونم عمل کنم، برای تمرین که نمی شه با بینی عمل کرده رفت، از قیافه می افته!
- کار خوبی می کنی، منم که دور چشم و پلک هامو عمل کردم، تا چند ماه بیچاره شده بودم، اصلا نمی تونستم سرمو تکون بدم.
- آخی طفلی! می دونم چی می گی! من وقتی کمرمو خالکوبی کرده بودم، تا چند وقت نمی تونستم به پشت بخوابم، خیلی عذاب کشیدم، می دونم چه حالی داشتی! تازه الانم باید ترمیمش کنم. داره خراب می شه.
- ای بابا تو که بدتر از من گرفتاری! ولی من یکم سرمو خلوت کردم. بس که فشار کاریم بالا بود و بهم استرس وارد شده بود، پوستم داشت خراب می شد. آخه می دونی من یه بازیگرم، خیلی هم شغلمو دوست دارم. ولی دیدم اینطوری نمی شه، همش فیلم پشت فیلم!! دارم خودمو خیلی خسته و پژمرده می کنم. دیگه الان هیچ پیشنهادی رو قبول نمی کنم... آخه میدونی، شوهر من عاشقمه ها! ولی خوب ، مردا عقلشون به چشمشونه! باید یه جوری نگهشون داشت دیگه ......

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

من تو را دوست دارم... تو دیگری را... دیگری آن دیگری را... و آن دیگری من را!!
و همگی تنهاییم!
این زنجیره های محبت بی نهایتند. طولانی و پر از انشعاب! گاهی سر و ته زنجیره ها به هم وصل می شوند، دایره می شود، دایره ها زیاد می شوند، گره می خورند، تو در تو و لایه به لایه! در نهایت حجمی می بینیم بی سر و ته! شاید شبیه یک کُره! دوست دارم اسمش را بگذارم کُره محبت! در این کُره، دلها به هم تنیده اند. همه سرگرم همند، همه آرزوی همند، همه در اشتیاق همند، همه منتظر همند، و همه تنهایند.
یاد حدیث پیامبر افتادم که فرمود: "مردم در این دنیا در خوابند، وقتی مُردند بیدار می شوند."
آری! همه در خوابیم و عمر خود را در دست و پا زدن در انبوه این کُره لعنتی تلف می کنیم.
کی قرار است بیدار شویم؟ کی قرار است قبل از مرگمان بمیریم؟ کی قرار است سرمان را از داخل این گره کور بیرون بیاوریم و به روی ماه خداوند بوسه بزنیم؟ کی قرار است اصل را از فرع تمیز دهیم؟
این بازی کی تمام می شود؟

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

موضوع انشا این بود: " شجاعت چیست؟"
همه سرهاشان روی دفترهای کاهی انشا بود و برگه های آن را سیاه می کردند. وای که چه جملات زیبایی می توان در وصف شجاعت نوشت! چه آسمانهایی را می توان به چه ریسمانهایی بافت! چه کلمات بکر و هوس انگیزی می توان در کنار هم ردیف کرد! کدام کند ذهن و کور دلی می تواند چنین موضوع انشای زیبایی را تباه کند؟ بس که درباره آن گفته اند و شنیده اند...

ولی در همان ابتدا کودکی بلند شد و پیش معلم آمد. دفترش را روی میز او گذاشت.
ورقه ای سفید بود که در بالای آن نوشته شده بود: "شجاعت یعنی این!"
.
.
علی شریعتی، از همان کودکی معلم بوده! حتی معلم معلمان خود!

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹

اینکه دلتنگ توام اقرار می خواهد مگر؟
اینکه از من دلخوری انکار می خواهد مگر؟

وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش
دل بریدن، وعدۀ دیدار می خواهد مگر؟

عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می شویم
اشتباه ناگهان، تکرار می خواهد مگر؟

من چرا رسوا شوم، یک شهر مشتاق تو اند
لشگر عشاق پرچم دار می خواهد مگر؟

با زبان بی زبانی بارها گفتی "برو!"
من که دارم می روم! اصرار می خواهد مگر؟

روح سرگردان من هر جا بخواهد می رود
خانه دیوانگان دیوار می خواهد مگر؟

"مهدی مظاهری"