شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین

از حریم کعبه جدش به اشکی شست دست
مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسین

می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین


پیش رو راه دیار نیستی کافیش نیست
اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین

بس که محملها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین

رخت و دیباج حرم چون گل به تاراجش برند
تا به جایی که کفن از بوریا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سر غیب
ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین

سروران ، پروانگان شمع رخسارش ولی
چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین

سر به قاچ زین نهاده ،راه پیمای عراق
می نماید خود که عهدی با خدا دارد حسین

او وفای عهد را با سر کند سودا ولی
خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین

دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا
با کدامین سر کند، مشکل دوتا دارد حسین

سیرت آل علی (ع) با سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما ،یکی صورت نما دارد حسین

آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند
عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین

دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیت
داوری بین با چه قومی بی حیا دارد حسین

بعد از اینش صحنه ها و پرده ها اشک است و خون
دل تماشا کن چه رنگین سینما دارد حسین

ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان زخمه ای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین

دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز
بادم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین

شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین

اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار
کاندرین گوشه عزایی بی ریا دارد حسین

پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۸

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق ....... تا بگویم شرح درد اشتیاق
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق ....... تا بگویم شرح درد اشتیاق
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق ....... تا بگویم شرح درد اشتیاق
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق ....... تا بگویم شرح درد اشتیاق
شرحه شرحه از فراق....

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸

در تمام طول عمر عقلانیم این دومین بار است که تقابل سنت و مذهب را به چشم می بینم. بار اول تقابل محرم و نوروز بود و این بار محرم و یلدا. این دو برخوردهایی هستند بین بزرگترین عزاداری مذهبی ایرانیان شیعه وبزرگترین جشنهای ایرانیان باستان.
می توان گفت عزاداری برای سید الشهدا (ع) بزرگترین و مفصل ترین مجمع مذهبی ایرانیان است که هر سال با تعصبات و مقدمات فراوان برگزار می شود. عزاداری دهه اول محرم چنان در ذهن و قلب مردم ریشه دوانده و آنان چنان حساسیت و تعصبی نسبت به این موضوع دارند که هر گونه عملی خارج از محدوده تفکرات و باورهایشان به هیچ عنوان قابل پذیرش و بخشش نیست. این مساله مخصوصا در بین عوام و مردم با سطح تحصیلات و مطالعه کمتر، با شدت بیشتری پیگیری می شود. آنچنان باورها و سنتهای درست و غلط در این مراسم به هم تافته شده و مورد پذیرش و باور عوام قرار گرفته که کسی را توان و جرات هیچ گونه اصلاح و دگرگونی در آن نیست.
در سوی دیگر، آئین های سنتی مثل نوروز یا شب یلدا که ریشه در گوشت و پوست مردمان ایران زمین دارد، قرار گرفته است. این آئین ها که میراث اجداد فرهیخته ما از اعماق تاریخ هستند هر ساله با وسواس و دقت تمام در بین مردم اجرا می شود. اجرای جزء به جزء و کامل تمام سنت ها جزو افتخارات هر خانواده ایرانی است. تقریبا هیچ خانواده ای به خود اجازه نمی دهد که حتی از بخشی از این آئین ها چشم پوشی کند و یا تغییری در آن ایجاد نماید.
از زمانی که ایرانیان شروع به عزاداری برای واقعه کربلا کردند، تقریبا هر سی سال یک بار با این دو پدیده به صورت همزمان برخورد کرده اند. این که مردم در صده های پیشین چگونه با آن برخورد می کرده اند موضوعی است که شاید تا به حال کسی به آن توجهی نکرده باشد. اما خاطراتی که از مادربزرگهایمان برایمان نقل می شود همزیستی زیبای این دو رخداد در صد سال گذشته را نشان می دهد. در این شرایط مردم بسیار زیرکانه برخی از سنت های هر دو واقعه را حذف کرده و آنان را بسیار هوشمندانه در کنار هم می نشانند. در حالی که اصلی ترین آئین های نوروز و یلدا را اجرا می کنند، به گونه ای عمل می کنند که هیچ گونه آسیبی متوجه حرمت مراسم عزاداری سید الشهدا نشود.
یادم هست اندک مدتی قبل از این که شاهد برخورد محرم و نوروز باشیم، در جلسه ای که با حضور تعدادی از دانشجویان دانشگاه های تهران برگزار شده بود، حاضر بودم. جوانکی! بر منبر نصیحت رفت و هزار آسمان و ریسمان به هم بافت تا ثابت کند که مردم در تقابل سنت و مذهب، سنتهایشان را برخواهند گزید. زیرا که پیشینه طولانی تری دارد و چه و چه... آن زمان نمی دانستم که چه خواهد شد. می ترسیدم از کنار رفتن هر یک از آنان. اما زمانی که مادرم روبان مشکی را دور سبزه های سفره هفت سین گره زد، دانستم که هیچ منطق و استدلالی نمی تواند عکس العمل مردم در برابر تناقض ارزشهایشان را پیش بینی کند.
امشب شب یلداست. باز یک برخورد دیگر. صدای بلند گوهای دسته های سینه زنی از دور و نزدیک شنیده می شود. جمع خانواده انتظارم را می کشد. کاسه ای انار سرخ در دستان یک سیاه پوش حسین.... سلام بر تو یا حسین

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

از گستاخ تر شدن مردمان، از عیان تر شدن گناهان، از بلند تر شدن صدای خنده در خیابان ها، از شلوغ تر شدن آرایشگاه ها، از تنگ تر شدن لباس ها، از بی شرمی های شرم آور.... دانستم که محرم آمده.
سلام بر تو یا حسین. سلام بر تو و بر مظلومیتت که هر سال محرم قلبم را می فشارد

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸

هوا سرد شده. جان من نیز. می لرزم از سرما و دندانهایم خسته می شوند از به هم خوردن.
هوا سرد شده. این روزها باران زیاد می بارد. کلاه سرم می گذارم! نه به خاطر گرم شدن سرم! به خاطر فراموش کردن دلتنگی های بی موقع و با موقعم. فراموش کردن، بهترین درمان فراموش شدن است.
هوا سرد شده و باران می بارد. اما حوصله ندارم چترم را از ته کیفم در آورم. بگذار ببارد بر سرم. بگذار چادر سیاهم خیس شود. بگذار برق بزند زیر نور کلافه کننده شهر. بگذار باران بر سرم ببارد. شاید یادم بیاید زمانی چقدر دوستش داشتم. زمانی اشکهای غلطان روی صورتم را می پوشاند. اما الان حتی اشکی برای ریختن نیست. قلبم سرد شده. مثل هوای این روزها!
استعدادهای بازیگری من این روزها کلی شکوفا شده. یاد گرفته ام که لبخند بزنم. یاد گرفته ام که بخندم. بی آنکه خودم باورش داشته باشم. قبلا از این استعدادها نداشتم! دارم خودم را کشف می کنم. از خنده های خودم گریه ام می گیرد. چرا من اینطوری شده ام؟ نمی دانم چطور دیگران باورم می کنند؟؟ به چه غبطه می خورند؟
هوا سرد شده. تن من نیز. آنقدر لباس می پوشم که کم می آورم! باز سرد سردم. باز می لرزد دلم دستم، باز گویی در جهان دیگری هستم....اما منتظر هیچ لحظه ای نیستم!! (دانایان دانند)
هوا سرد شده. زمستان در راه است. خزان تمام نشد. برگهای زرد تمام شدند. باران ته مانده شان را به زمین می ریزد. باران... زمانی چقدر دوستش داشتم. می نشستم پشت پنجره اتاقم. لیوان چای داغم را در دستانم می فشردم، ذره ذره مزمزه اش می کردم. به تماشای باران بودم. الان پرده های ضخیم اتاق را کشیده ام تا نبینمش. کاش صدای دستش را که به شیشه می خورد را هم نمی شنیدم. صدایم می کند هنوز. افسوس... نمی داند لیوان چای من سرد شده!

شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۸

چقدر این شعر اخوان زیباست، چه بر دل می نشیند در این سیه بازار:

من اینجا بس دلم تنگ است...
و هر سازی که می بینم، بد آهنگ است...
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم....
ببینیم آسمان هر جا،
آیا همین رنگ است؟!

چقدر دلم "رفتن" می خواهد...

جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸

چه عطر خوشی دارد عرفه. چه زیباست عرفه. چه بر دل می نشیند عرفه. چقدر زلال و گواراست عرفه...
همه چیز عرفه را دوست دارم. مخصوصا تماشای آسمانش را هنگام غروب خورشید. مخصوصا سرخی سینه آسمانش را. جایگاه نگاه تو را... در آن لحظه که سرخی آسمان شرم داشت از نگاه چشمان اشکبارت... عرفه که خواندم دیدم :" بوی گل گرفته پیراهن من".
عرفه که خواندم عجیب دلم هوایت را کرد. عجیب ....... گریه های غروب عرفه تمامی ندارد.
عرفات در نظرم بود. حاجیان سفید پوشش. اشکها و ناله هایشان." یا رب یا رب" هایشان. با تمام قلبم فریاد زدم:
ای قوم به حج رفته کجائید، کجائید
معشوق همین جاست بیائید، بیائید
ای قوم به حج رفته، حجّتان قبول. حج کامل شده تان قبول.... به تو می اندیشم.... به حج نا تمامت... به هجرتت از نور به خون.... جان عالم به فدایت، قرنهاست عاشقانت در غم تو می گریند، ولی هنوز حج تو نا تمام است. هنوز این همه عاشق نتوانسته اند نیمه دوم حج تو را تمام کنند. هنوز همه قربانی تواند و نتوانسته اند قربانی عید قربانت باشند...
چه نادانم من! تو حجّت را تمام کردی. تو قربانی ات را دادی. تو قربانی دادی و خود قربان شدی. ای جان عالم به فدایت.
عرفه یعنی یواش یواش کربلا.... یعنی قربان گاه!

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۸

شنیدم:
شبی مجنون به لیلی گفت، که ای محبوب بی همتا
تو را عاشق شود پیدا، ولی مجنون نخواهد شد....

باید به این جناب مجنون عرض کنم که: ای مجنون! تو اگر مجنونی، از لیلا بودن لیلی است، مگر نه تو را چه به جنون!!!! معشوق که منّت نمی پذیرد...

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

چه عجیب مردمانی شده اند، مردمان ایران زمین. چقدر کوته فکران زیاد شده اند. چقدر فکر نمی کنن. چقدر عقلها و درک ها در چشمها جمع شده اند. چقدر فقط ظاهر را می بینند. چقدر عجله دارند در نظر دادن درباره انسانها. چقدر زود تصمیم می گیرند. چقدر راحت آدمها را سیاه وسفید می کنند. چقدر مرزهای اخلاق جا به جا شده اند.
نمی دانم آیا مرزهای اخلاق قابل جابه جا شدن هستند یا نه؟ اگر نیستند، یعنی این همه انسان بی اخلاقند؟؟ آیا شرایط مکان و زمان اصول اخلاقی را تحت تاثیر قرار می دهند؟ ( با استثتاها کاری ندارم)
آیا اگر زمانی دروغ گناه بود، امروز نشانه ترسو بودن است؟
آیا اگر زمانی صداقت شجاعت بود، امروز نشانه ساده لوحی است؟
آیا اگر زمانی پایبند بودن به حلال و حرام، شرافت بود، امروز نشانه بلاهت است؟
آیا اگر زمانی ایثار افتخار بود، امروز نشانه حماقت است؟
آیا اگر زمانی چشم و دل پاک، نجابت بود، امروز نشانه اُمّل بودن است؟
آیا اگر زمانی ساده زیستی هنر بود، امروز نشانه بی کلاسی و فقر است؟
آیا اگر زمانی حجاب ابتدای راه پاکدامنی بود، امروز نشانه تحجر و کهنه پرستی است؟
من نمی فهمم!!
آیا واقعا ارزشها سر جای خودشان هستند؟ آیا این همه انسان پایبند به ارزشها نیستند؟ ارزشها گم شده اند یا آدمها؟ چرا اکثر آدمها در حساس ترین دو راهی های زندگی، ارزشها و اصول اخلاقی را ملاک انتخاب نمی دانند؟ چرا تن به هر کار و تن به هر شرایطی می دهند؟
من نمی فهمم!!
من نمی فهمم همه به دنبال چه هستند؟ مسابقه بر سر چیست؟
عجیبت مردمانی شده اند ایرانیان. بد مردمانی شده اند. به همه بدبین و شکاک شده ام. با هر کس صحبت می کنم، دلشوره یک نیت شوم را دارم. دیگر نمی توانم هر نصیحتی را مشفقانه و دلسوزانه ببینم. دیگر هر نگاه مهربانی را به سادگی باور نمی کنم. دیگر هر دست دوستی را به سادگی نمی فشارم. دیگر از پیشنهادهای کمک می ترسم. عشق را نمی توانم بپذیرم...
خودم را "ارزش"مند نمی دانم. اما از "بی ارزشی هایم" می رنجم. خودم را سفید نمی بینم و بقیه را سیاه. این خط کشی ها را نمی پسندم. اما این روزها بسیار زیر گیوتین قضاوت های نابه جای اطرافیان قرار گرفته ام. حتی از اطرافیانی که آنان را پایبند اخلاق می دانسته ام. دلتنگم از آدمها....
کجاست سعدی تا به او بگویم که این روزها:
تن آدمی شریف است به جان آدمیت؟؟؟؟؟ نه!!!!! همین لباس زیباست نشان آدمیت

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

چند شب پیش که بارون می اومد، خودمو سپردم به آغوشش. چشمامو بستمو به آسمون رو کردم. دونه های بارون نم نم روی صورتم می افتادن. یک روی گونم، یک روی پیشونیم. اوخ... این یکی افتاد روی چشمم... یکی افتاد روی لبم... وسط دو ابروم...
قشنگیش به این بود که نمی دونستم قطره بعدی کجا می افته. غیر منتظره می اومد. می افتاد یه جای صورتم و بهم هیجان می داد. کیفورم می کرد ناجور. یه ثانیه به این فکر می کردم که بعدیش کجا می افته.... نا خود آگاه عضلات صورتم منقبض می شدند... گنگ بود.
تو اون شرایط، به شباهت این حالت با "زندگی" رسیدم. نمی دونی اتفاق بعدی کی می افته؟ کجای زندگیت؟ چقدر شدیده؟ نم نمه یا تگرگ. چه لذتی قراره بهت بده؟ چه بلایی قراره سرت بیاره؟ فقط باید خودتو بسپری دستش. دست زندگی و دست خالق زندگی. دست خالق خودت. تا اون چی بخواد و چی برایت رقم بزنه... هر دو "می افتند"... هم اتفاق توی زندگیم، هم قطره باران روی صورت من.

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸

برای زینب

زینب عزیز، برای تو می نویسم.
آن شب که برای اولین بار دیدمت، احساس کردم روح ما دو نفر سالها، یا شاید قرنهاست که کنار هم است. که همدیگر را می شناسند و ما بی خبریم. شاید ما با هم " قالوا بلی" گفته ایم؟!
تو گفتی، غرق من شدی!!! من می گویم:محو تو شدم عزیزم.... زیبایی صورت و سیرتت مرا به وجد آورد. آن شب ساعتی پیاده روی کردم وبه تو فکر کردم. یا شاید به خودم فکر کردم. به اینکه هنوز خداوند به من امیدی دارد. می خواهد هدایتم کند... من قابل این همه محبت تو نیستم. ولی کاش کنار هم بمانیم. کاش کنار من بمانی... به خاطر "یگانه باورت!"

شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

یه اتفاقی تو طبیعت افتاده. خوب و بدش رو نمی دونم. فقط حسش می کنم. یه اتفاقی افتاده.....

جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۸

شنیده ام که اگر کبوتران حرمت را از تو دور کنند، خواهند مرد.
پس من چگونه زنده ام؟ با اینکه شکسته بال تر از من میان مرغان نیست......

یه وقتایی گیج می شم. معنی خیلی از کارای خدا رو نمی فهمم. از این همه نفهمی خودم خسته شدم. نمی دونم چرا خدا خسته نمی شه؟ این روزا به وضوح دست خدا رو تو زندگیم می بینم. اتفاقاتی که برام می افتن، به وضوح به خواست و امر خدا هستند. اما من نمی تونم راه پیش روم رو ببینم. به گمانم شده ام مصداق "صمم بکمم".
دوست داشتم 88/8/8 برام متفاوت باشه. واقعا هم شد. مهمان ناخوانده ای داشتم که سالها بود ندیده بودمش. یعنی دوست نداشتم که ببینمش. اما امروز غافلگیرم کرد وقتی برای دیدنم اومد جلوی در خونه. آنقدر بهم گفت "عوض شده ای" که ترسیدم.

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸

مهر ماه هر سال شاهد بروز پدیده های جالبی در سطح شهرمان هستیم. دختران و پسرانی که هر روز صبح همراه ما آدم بزرگها! راهی مدرسه ها می شوند و با خودشان یک عالمه شادی و صفا و خنده و البته ترافیک می آوردند. دلم غش می رود وقتی لباسهای نو و رنگارنگ را بر تن این دخترکان زیبا می بینم. وقتی صدای خنده های گاه گاهشان چرت صبحگاهیم را پاره می کند. و چقدر حرص می خورم وقتی صدای نچ نچ پیرزنان و غرولند های پیرمردان بلند می شود. گویا خندیدن برای ما نسل شهید پرور انقلاب باید همیشه پدیده غریبی باشد!
در کنار دانش آموزان که به سادگی از نوع لباسهایشان قابل تشخیص هستند، بیشترین علاقه من به دانشجویان است، علی الخصوص دانشجویان ترم اولی. جوانان پر شور و انرژی و انگیزه ای که تا چندی پیش در میان همین بچه مدرسه ای ها بودند. این روزها لباسهای آدم بزرگها را می پوشند و چنان شق و رق راه می روند که در هر شرایطی لبخند را به صورت من می نشانند.
در کنار تمام این زیباییها جامعه ما با پدیده ای روبروست که متاسفانه شاید برای کمتر کسی مطرح باشد و کمتر کسی از آن به عنوان یک معزل یاد کند. برای دیدن این پدیده کافیست در طول روز چند دقیقه ای را در حوالی میدان انقلاب و در میان کتاب فروشی های آن قدم بزنید. اگر کمی دقت کنید به سادگی دختران جوانی را می بینید که از شهرستانها و یا روستاها برای ادامه تحصیل به تهران آمده اند. دختران ساده رو، ساده پوش و ساده دل. وقتی که در وسط میدان انقلاب آدرس درب اصلی دانشگاه را می پرسند، یا اینکه مثلا خیابان کارگر کجاست، یا اینکه در این اطراف خوابگاه نمی شناسید؟، به آسانی می توان سادگی یک دختر شهرستانی را در گونه های آفتاب سوخته شان دید. فرشتگان زیبا و نورانی که هر سال مهر ماه در شهر ما ساکن می شوند. اما افسوس و صد افسوس که تمام این سادگیها فقط برای ترم اول است و نهایتا برای ترم دوم دانشگاه. دخترانی که تا چندی پیش حتی پیش محرام خود پوشیده بودند، امروز در راهروهای دانشگاه ها و در خیابانها خود نمایی می کنند. و چه کسی می داند و برای چه کسی اهمیت دارد که سرنوشت این دخترکان چه خواهد شد؟ قلبهای ساده ای که به سادگی یک لبخند و یک کلام محبت آمیز، به خون می نشینند و رنگ رخ از صاحبانشان می گیرند. و خدا می داند چقدر آسان می توان از این قلبهای ساده سوء استفاده کرد در این شهر درنده. دلم می سوزد برای این دختران و برای والدین زحمت کششان که چشم انتظار مدارک دانشگاهی دلبندشان هستند.
همه دوستانی که با من در دانشگاه شریعتی همکلاس بودند حتما می دانند که چه بر سر همکلاسی تبریزی ما آمد. دختر فوق العاده با هوشی که اسیر ساده دلیش شد. چقدر دلم می خواهد بدانم الان کجاست و چه می کند. آن روزها که می گفت دیگر برنخواهد گشت.
کاش کسی به فکر اینها باشد. کاش پدرها و مادرها اجازه ندهند دختر دلبندشان به تنهایی راهی این خراب آباد شود. کاش می شد در همان روزهای اول دانشگاه با چند جلسه کلاس توجیهی سرنوشت بسیاری از آنان را از تباهی نجات داد.
البته لازم است این را هم بگویم که فراوانند دخترانی که در روز فارغ التحصیلی به سادگی و پاکی روز اول دانشگاه هستند. کاش همه پدرها و مادرها بهترین دوستان فرزندانشان بودند...
ای کاش و فقط ای کاش....

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸


دیروز برای اولین بار رفتم قطعه هنرمندان. چه دنیای عجیبی بود. زیر هر تکه سنگی عاشقی خوابیده بود. همه هنرمندان عاشقند. اسمها را یکی یکی می خواندم. خیلی ها را می شناختم و خیلی ها را متاسفانه نه. بس که در این سرزمین به هنرمندان بها می دهند و از آنها برای جوانان می گویند.
بید مجنونی در گوشه قطعه توجهم را جلب کرد. کنجکاو شدم بدانم، چه کسی می تواند مالک زیباترین بخش قطعه باشد. "دکتر عبدالحسین زرین کوب" که کتاب "پله پله تا ملاقات خدا" یش را بسیار دوست می دارم. با دیدن برخی اسمها بغضم سنگینتر می شد. دوست داشتم ساعتی بر مزار فریدون مشیری بنشینم و به آن کوچه فکر کنم. بر مزار استاد ترقی به یاد این بیت از شعرش افتادم: بخوان خدای را بخوان، گره گشای را بخوان... بر مزار استاد تجویدی آتش کاروانی را دیدم که به جا مانده...

چقدر برایم سخت بود راه رفتن روی آسمان...

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

بعضی وقتها، حرفی را که می شنوم، نا شنیده می گیرم. اما در درونم حفظ کرده و به آن فکر می کنم. امروز با دوستی در مورد عشقهای سطحی جوانان امروز صحبت کوتاهی شد. جمله جالبی به شوخی گفت. اما از هر شوخی نمی توان به سادگی گذشت.
گفت :" تو وقتی می خواهی از میدان انقلاب تا میدان آزادی بروی، چهار راه ها و چراغ قرمزهای زیادی سر راهت است. پشت هر چراغ قرمز چند ثانیه ای می ایستی. چراغ که سبز شد به راه خودت ادامه می دهی. تا چراغ قرمز بعدی...."
ترسیدم. از همه چراغ قرمزها و چهارراه ها و ماشینهایی که رد می شوند....
چه قلبهای کثیفی...

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸

تفاوت بسیار است بین ایمان و تعصب، و بین مومن و متعصب. مومن از راه شک و جستجو به ایمان می رسد ولی انسان متعصب ابتدا تعصب پیدا می کند و بعد تنها به جستجوی کوتاهی بسنده می کند، آن هم در راستای اثبات حقانیت تعصبش. ایمان به سادگی کسب نمی شود و شاید فرصتی به درازای یک عمر نیاز داشته باشد، و چون به دست آمد، به سادگی از دست نخواهد رفت. این تعصب است که به سادگی یه شعار بدست می آید و به سادگی شعاری زیباتر از دست می رود. انسان مومن شعارها را می سازد و متعصبان فریادش می زنند.
منظورم از مومن و ایمان در اینجا، تعریف قرآنی آن نیست. هر کس که به راهی که می رود، اعتقاد داشته باشد و آن را با استدلال، مطالعه، بحث و جدل عادلانه و خارج از تعصب، انتخاب کرده باشد، مومن به همان عقیده است. یک انسان می تواند به اقتضای دورانی که در آن زندگی می کند و امکاناتی که جهت تحقیق و "دانستن" در اختیار دارد، بر اساس استعداد و علاقمندی ذاتی خود به اندیشه ای مومن شود. و این اندیشه لزوما در راستای همان صراط مستقیم الهی نیست.
مومنانند که چهارچوب اندیشه های انسانی در طول تاریخ را ساخته اند و متعصبان تنها به تبلیغ این اندیشه ها مشغول بوده اند. متعصبان چشمها را بستند و تنها فریاد زدند، اما این مومنان بودند که دهانها را بستند و دیدند.
خداوند در قرآن از مومنان بسیار سخن گفته است. ویژگیها و افکار و اعمال آنان را به رخ کشیده و به آنان وعده بهشت داده است. اما مومنان مد نظر قرآن، کسانی هستند که افکار و اعتقادشان در راستای صراط مستقیم است، نه آنان که در نتیجه افکارشان به راهی غیر از راه تعریف شده الهی رفته اند.
سوالی که در ذهن من گاها پدیدار می شد و این بار با سوال دوستی، عمیق تر و جدی تر تکرار شد، این است که: انسانهای متفکر و مومنی که عمر خود را صرف مطالعه و پژوهش پیرامون مباحث اساسی زندگی بشری و تأمل در وجود خالق یکتا کرده اند، چگونه و با چه استدلالی وجود خداوند را منکر شده اند؟ آیا واقعا " لجوج" بوده اند؟ آیا هیچ کدام وجدان بیداری نداشته اند؟ آیا هیچ کدام با استدلال و منطق بالاتری مواجه نشده اند که آنان را به راه الهی رهنمون شود؟ سرنوشت این مومنان کافر ( البته مومن بر اساس تعریفی که من در ذهن دارم و در بالا اشاره کردم) چیست؟ آیا واقعا مشمول عذاب الهی خواهند شد؟ اگر اینها عمر خود را صرف مطالعه و پژوهش نمی کردند و وارث یک دین اجدادی می شدند، و متعصبانه و نه مومنانه از خداوند دم می زدند ( همانطور که شاید من هستم) مستحق بهشت و رحمت الهی بودند؟

به این سوالات فکر خواهم کرد و به هر نتیجه ای برسم، آن را خواهم نوشت.

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

دیشب آمدی. مدتها بود که نیامده بودی. مدتها بود که دلتنگت بودم. نشسته بودم. آمدی و نشستی. درست روبرویم. خودم را جمع و جور کردم. حجاب نمی خواستم. محرم بودی.
دیشب دوباره آمدی.
شب بود و سکوت و تنهایی. نمی دانم موسیقی گوش می کردم یا نه. گوشهایم نمی شنید. حرفی نزدم. می دانم. دهانم بسته شده بود. دستهایم حرکت نمی کردند.
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم.
تو آمده بودی.
تنها چشمایم می دیدند. تنها تو را می دیدند. در چشمهایم و در قلبم تنها تو بودی. چه مهربانتر شده بودی! چه زیباتر شده بودی!
نشستی درست روبرویم.. زل زدی به من.... به من که خیره در تو بودم... محو تماشای تو بودم... محو تماشایم شدی...آه که چقدر دلتنگت شده بودم... تو که می دانی من کم طاقتم، چرا اینقدر دیر به دیر می آیی؟ چرا اینقدر منتظرم می گذاری؟ نه.. الان وقت گلایه نیست. تو آمده ای. رعشه ای تمام ذرات تنم را می لرزاند. گلویم می سوزد بس که خشک شده است. گونه هایم می سوزند، بس که تر شده اند. قلبم آرام ندارد. آخر تو آمده ای.
به چه اینطور نگاه می کنی؟ چرا به من اینطوری نگاه می کنی؟ این لبخند چیست؟ محبت است یا تمسخر؟ هر چه هست، عاشقش هستم. عاشق طرح لبخند توام. من محو توام. تو محو منی...
چه سکوتی دارد این شب. این سکوت آزارم می دهد. حرف بزن. همه دنیا روی دلم سنگینی می کند. حرفی بزن آخر...
این چه حالیست. چرا اینقدر حضور تو سنگین است؟ چرا اینقدر زیبایی؟ چرا اینقدر دوستت دارم. تو چرا مرا این همه دوست داری؟ چرا این همه دلتنگت بودم. از تماشایت سیر نمی شوم.
دستهایت را می بینم که به سویم دراز می شوند. از پشت اشکهایم می بینم. مرا می خوانی....
دستهایم به سویت دراز می شوند. تو را می خوانم...
لبیک... اللهم لبیک.... منم بنده تو

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

داشتم توی سایت ها و وبلاگهای شعر! می گشتم. چند تا سایت جالب دیدم. یه عده فراخوان دادن که: یا ایها الناس ما قافیه کم آوردیم. بیایید به ما قافیه بفروشید. قافیه خریداریم.... قافیه فروشی راه انداخته اند...
همینه که الان این همه شاعر داریم، به اندازه ده برابر دیوان حافظ شعر تکراری داریم ولی به اندازه چهار صفحه از مثنوی مولانا، شعر تازه و تاثیر گذار نداریم. چرا راه دور بریم، شعرهای سیب زمینی پیاز پروین اعتصامی بیشتر به دل می شینه تا شعرهای سنتی نوین! ( احیانا احساس نکنید به پروین توهین شد، من واقعا بهشون علاقه دارم )
اما خلاصه مطلب اینکه:
قدیمیا راست می گفتن : قافیه چون به تنگ آید، شاعر به جفنگ آید!

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸

چقدر لذت بخشه. چقدر شیرین و خوشمزس. گوشت می شه به تن آدم. غیبت کردنو می گم.
تصور کن.....
دوستت، همکارت، همسایت... بمیره. جنازش روبروت باشه. چاقو رو برداری و بکشی به تنش. تکه تکه گوشت برداری و بذاری تو دهنت، گاز بزنی و زیر دندونات بجوی... هی بجوی و هی بجوی..... به به ....
بعضی ها خاموشو دوست ندارن. اول به آتیش می کشن، بعد به دندون... یه تهمت هم میندازن تنگش
چه بویی بلند می شه از گوشت تن آدم. تا هفت تا کوچه اونطرف تر هم می ره. مخصوصا اگه یکم چربی هم داشته باشه.... از همه گوشتا خوشمزه تره لامذهب.... جون می ده برای وقتی که از کار خسته شدی، حسابی خستگی رو در می کنه. یه قوری چایی هم نمی تونه جای این چند ثانیه رو بگیره.
نوش جون... گوارای وجود...

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۸

کاش می دانستم با خودت چه فکر می کردی؟ کاش می دانستم چه زیر لب زمزمه می کردی؟ نه راستی، چه فکری می کردی؟ چه امیدی داشتی؟ آن لحظه که تصمیم گرفتی، انگیزه ات چه بود؟ یکی دیگر.... برای چه؟ که چه بشود؟ "که" بشود؟ چکار کند؟
در آن لحظات که بند بند و جزء جزء ساختی و به هم وصل کردی، وقتی که قلبم را می ساختی، وقتی که صورتم را می کشیدی، وقتی دستها و پاهایم را درست می کردی، همه را دقیق و با نظم، به هم وصل می کردی، راستی به چه می اندیشیدی؟ مرا ساختی. شدم مریم. یک مریم دیگر بین هزاران. که چه بشود؟ لابد با خودت می گفتی: " برو آنجا که تو را منتظرند...." آخر پدر و مادرم منتظرم بودند. مشتاق مشتاق.
چه می شد اگر پیش تو می ماندم. تو، من، این دنیا، چه چیز را از دست می دادیم؟
کاش بفهمم. کاش به من بفهمانی. ماموریت من در این دنیا، در این دنیای کثیف، چیست؟ این دنیا که پر شدست از آه مظلومان. این دنیا که پر شدست از استخوانهای شکسته زیر پای ظالمان. این دنیا که گوشش پر شدست از صدای گریه یتیمان و دردمندان.
خدایا تو به من بگو. من اینجا به چه کار می آیم؟؟؟ به چه کار؟؟؟ اشک کدام یتیم با سرانگشتان من چیده شده است؟ دست کدام گمگشته را گرفته ام؟ کدام در بسته را به روی بنده ای باز کرده ام؟ کدام دردمند را درمان و کدام دل شکسته را مرحم بوده ام؟ اگر نمی آمدم، این دنیا از چه محروم می شد؟؟؟ یک مریم دیگر می آمد مثل هزاران.
مرا با هزاران ناز و محبت فرستادی اینجا. فرشته ای کوچک و معصوم. وقتی به عکسهای نوزادی ام نگاه می کنم، قلبم فشرده می شود. تو اینجا چه کار داشتی که آمدی دخترک!؟ حیف نبودی؟ آخرالامر شده ای هیزم جهنم. تمام اجزای بدنت حسابی رونق می دهند به آتش بازی آنجا. در این دنیا سینه آتشفشان و در آن دنیا...... انصاف نیست
پرودگار من، به من نشان بده راهی را که" باید" بروم. راهی که مرا برای آن آفریدی. نشان بده باری را که باید از روی زمین بردارم. لااقل به من بگو چه امیدی به داشتن من داشتی؟
چه شود گر بدهی جواب نامه مرا.....؟ این ماهی از آب برون افتادست......

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸

می خواهم با کسی بروم که دوستش می دارم
نمی خواهم بهای همراهی را با حساب و کتاب بسنجم
یا در اندیشه خوب و بدش باشم
نمی خواهم بدانم دوستم می دارد و یا نمی دارد
می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم
Ich will mit dem gehen, den ich liebe.
Ich will nicht ausrechnen , was es kostet.
Ich will nicht nachdenken, ob es gut ist.
Ich will nicht wissen, ob er mich liebt.
Ich will mit dem gehen, den ich liebe.

Bertolt Brecht

این شعر از قیصر امین پور را خیلی دوست دارم و با هر بار خواندنش لذت دردناکی را در وجودم احساس می کنم.

زندگی در حاشیه

ما حاشیه نشین هستیم.
مادرم می گوید: " پدرت هم حاشیه نشین بود، در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند و در حاشیه مرد"
من هم در حاشیه به دنیا آمدم.
ولی نمی خواهم در حاشیه بمیرم.
برادرم در حاشیه بیمارستان مرد.
خواهرم همیشه مریض است، همیشه گریه می کند، گاهی در حاشیه گریه، کمی هم می خندد.
مادرم می گوید: " سرنوشت ما را هم در حاشیه صفحه تقدیر نوشته اند"
و هر شب ستاره بخت مرا که در حاشیه آسمان سوسو می زند به من نشان می دهد.
ولی من می گویم :" این ستاره من نیست"
و من در حاشیه به دنیا آمدم.
در حاشیه زندگی کردم.
همراه با سگ ها و گربه ها و مگس ها در حاشیه زباله ها گشتم تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.
من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.
در مدرسه گفتند:" جا نداریم"
مادرم گریه کرد.
مدیر مدرسه گفت :" آقای ناظم، اسمش را در حاشیه دفتر بنویس تا ببینیم"
من در حاشیه روز به مدرسه شبانه می روم.
در حاشیه کلاس می نشینم.
در حاشیه مدرسه می نشینم و توپ بازی بچه ها را نگاه می کنم، چون لباسم همرنگ بچه ها نیست.
من روزها در حاشیه خیابان کار می کنم و بعضی شب ها در حاشیه پیاده رو می خوابم.
من پاییز کار می کنم، زمستان کار می کنم، بهار کار می کنم.
تابستان کار می کنم و در حاشیه کار زندگی می کنم.
من سواد دارم ولی معنی بعضی کلمات را خوب نمی فهمم.
مثلا کلمه " تعطیلات" و " تفریح" و خیلی از کلمات دیگر را که در کتاب ها نوشته اند.
از پدرم هم پرسیدم، ولی او سواد نداشت.
من سواد دارم.
من در حاشیه شهر زندگی می کنم.
من در حاشیه زمین زندگی می کنم.
من در مدرسه آموخته ام که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد.
اگر من در حاشیه زمین زندگی می کنم پس چطور پایم نمی لغزد و در عمق فضا پرتاب نمی شوم.
زندگی در حاشیه زمین خیلی سخت است.
حاشیه بر لب پرتگاه است، آدم ممکن است بلغزد و سقوط کند.
من حاشیه نشین هستم.
ولی معنی کلمه حاشیه را نمی دانم.
از معلم پرسیدم :" حاشیه یعنی چه؟"
گفت:" حاشیه قسمت کناره هر چیزی، مثل کناره لباس یا کتاب، مثلا بعضی از کتاب ها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه می نویسند، یا مثل حاشیه شهر که زباله ها را در آنجا می ریزند"
من گفتم: " مگر آدمها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه شهر ریخته اند؟"
معلم چیزی نگفت.
من حاشیه نشین هستم.
به مسجد می روم، در حاشیه مسجد نماز می خوانم. نزدیک کفش ها، در حاشیه جلسه قرآن می نشینم.
من قرآن خواندن را یاد گرفته ام، قرآن کتاب خوبی است.
قرآن حاشیه ندارد.
هیچ کلمه ای را در حاشیه آن ننوشته اند.
من قرآن را دوست دارم.
همه چیز باید مثل قرآن باشد.

قیصر امین پور


پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

می خواهم بنویسم
می خواهم بنویسم تا نپوسند حرفهایم
تا له نشوند افکارم در ازدحام این همه فکر
به قول دکتر، می خواهم از کار سخت ننوشتن خودم را برهانم
بیماری سختی بود که چند سالی به آن مبتلا بودم
سکوت و سکوت و سکوت
حالم از این همه رخوت به هم می خورد
شده ام مرداب به گمانم
دارم می گندم
من می نویسم هر کس دوست داشت بخواند
هر کس دوست نداشت نخواند
بگذرد و برود
من می نویسم