چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

بعضی وقتها، حرفی را که می شنوم، نا شنیده می گیرم. اما در درونم حفظ کرده و به آن فکر می کنم. امروز با دوستی در مورد عشقهای سطحی جوانان امروز صحبت کوتاهی شد. جمله جالبی به شوخی گفت. اما از هر شوخی نمی توان به سادگی گذشت.
گفت :" تو وقتی می خواهی از میدان انقلاب تا میدان آزادی بروی، چهار راه ها و چراغ قرمزهای زیادی سر راهت است. پشت هر چراغ قرمز چند ثانیه ای می ایستی. چراغ که سبز شد به راه خودت ادامه می دهی. تا چراغ قرمز بعدی...."
ترسیدم. از همه چراغ قرمزها و چهارراه ها و ماشینهایی که رد می شوند....
چه قلبهای کثیفی...

۲ نظر:

باران گفت...

چه دردناک می نویسی عزیز دل

Unknown گفت...

برای من که پای پیاده می رم چراغی وجود نداره... می بینم آدم هایی که پشت چراغ ایستادن تا چراغ سبز بشه فرار کنن از این توقف و ادم هایی رو که بی توجه به چراغ همیشه در فرارند..
من پیاده ام چراغی نیست اینجا...