دوشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۹

نمی نویسم!
.
.
.
لابد ملالی نیست، حتی دوری شما!

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

التماس دعا
خوش به سعادتتون که میرین روضه
جاتون وسط بهشته
ما که دنیامون شده آخرتِ یزید
کیه ما رو ببره روضه
مجید آقا! تو رو چه به روضه؟
روضه خودتی، گریه کن نداری! والّا خودت مصیبتی، دلت کربلاست...
ماچت می کنم آ..
داداش حبیت اهل روضه نیست
فقط سر خاک آقام دستمال گرفته بود دستش، میزد تو پیشونیش


بهروز وثوق - سوته دلان، اثر جاویدان علی حاتمی

جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹

پنج شنبه ها، کلاسم که تمام می شود، تند و تند وسایلم را جمع می کنم و از دانشگاه خارج می شوم. قبل از سوار شدن به تاکسی تا می توانم تنقلات و خوراکی می خرم.
خانم کجا می رید؟.... راه آهن!
مسافت زیاد نیست و البته کرایه از آن هم کمتر است! در شهرستانها تاکسی سوار شدن خیلی لذت بخش است، چون با شنیدن کرایه ای یک چهارم کرایه های تهران، کلی احساس پولدار بودن به آدم دست می دهد!
محوطه راه آهن خیلی بزرگ نیست، ولی معمولا نزدیک ساعت 5 پر می شود از دانشجوها! یک سمت به مشهد می رود و سمت دیگر قطار فیروزکوه است که به سمت تهران می رود. می توانم از زیرگذر بگذرم. اما لذت رد شدن از روی ریل را از دست نمی دهم. می افتم داخل فرورفتگی ریل و آهسته آهسته از روی سنگ های درشت ریل عبور می کنم. و البته تا می توانم آهسته راه می روم تا بیشتر بتوانم به انتهای این خطوط موازی نگاه کنم. من مطمئنم حتی خطوط موازی هم به هم می رسند. شاید آنجا که خورشید به افق می رسد...
هنوز یکی دو ساعتی تا آمدن قطار مانده. زودتر آمدم تا بیشتر از این فضا لذت ببرم. آسمان آبیِ آبیست. خورشید به سرعت به افق نزدیک می شود و جشنواره ای از رنگ ها در افق شروع می شود. ایستگاه در دل کویر است. کمی دورتر رشته کوههای البرزند. اما با چهره ای متفاوت. هوا آنقدر پاک و زلالست که حس می کنم می توانم تمام تخته سنگ های کوهها را بشمرم. جاده تهران مشهد را هم می توانم ببینم. دوست دارم مسیر حرکت ماشینها را دنبال کنم، از ابتدای میدان دیدم تا آخر جاده...
نیم ساعت بعد قطار تهران-مشهد می رسد. مسافرهایی که از پنجره های کوپه ها یا راهروهای قطار آویزان شده اند و با کنجکاوی به ایستگاه و آدمها نگاه می کنند... گاهی که برایم دست تکان می دهند، پاسخشان را می دهم. زائران امام رضایند...
نیم ساعت آخر ایستگاه شلوغ می شود. من بی توجه به همه گوشه ای می نشینم و چشم می دوزم به گلوله خونین خورشید که در راه منزلگاه غروب است. رنگ های تند نارنجی و بنفش و ارغوانی اطراف خورشید دیوانه کننده اند. و خطهای موازی سفید و نیلی رنگ که در آسمان پیدا می شوند. یک زمانی احساس می کردم، اینها صفوف نماز جماعت فرشته ها هستند!
صدای سوت قطار از دوردست می آید. چراغ ایستگاه سبز می شود.... قطار فیروزکوه کوپه ندارد و مثل قطار متروی تهران کرج است. صندلی های پشت سر هم یا روبروی هم! معمولا سوار واگن خانمها می شوم. ولی واگن خانوادگی هم خوب است و اگر سوار شوم مشکلی احساس نمی کنم.
قطار راه می افتد. نزدیک به دو ساعت در راه خواهیم بود. حتما کنار پنجره می نشینم و بساط خوراکی هایم را باز می کنم. دل می دوزم به کویر و تا می توام چشم می چرانم! کمی بعد دیگر جاده را نمی بینم. مسیر قطار با جاده فرق دارد. کوه های عجیب و غریب دور و نزدیک راهمان را جدا می کنند. در لابه لای این کوهها چند معدن نمک و کچ دیده ام. عجیب ترین چیزی که می توان در کویر دید نشانه های حضور انسان است. سازه های ریز و درشتی که نه شبیه چیزی هستند و به نظر می آید کاربردی داشته باشند. گاهی می شود رد پای چرخهای ماشینی را دید که رفته است تا دل کویر! به نا کجا! تنها رانندگی کردن در جاده خالی در دل کویر رویای شیرینی است. هر وقت فیلم خیلی دور، خیلی نزدیک را نگاه می کنم، کلی به مسعود رایگان حسودی ام می شود!
خیلی زود هوا تاریک می شود و من دیگر نمی توانم بیرون را ببینم. معمولا کتابی برای مطالعه همراهم دارم. امروز صراطهای مستقیم دکتر سروش را آورده ام. کتاب می خوانم و آجیل می خورم و گاهی به درد و دل های زنی که در صندلی کناری نشسته گوش می دهم. دختر کوچکش با چشمهای حریص و فضول نگاهم می کند. کمی آجیل و یک آدامس به او می دهم. تمام حرصش می خوابد!
می رسم به تهران! ایستگاه راه آهن تهران که مرا یاد سالهای دور و خاطراتی تلخ می اندازد.
شاید با قطره اشکی سفر پنج شنبه ام تمام شود...