پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۸

گویا دوباره بهار می آید. گویا دوباره طبیعت سبز و با طراوت خواهد شد. گویا رستاخیز شده است. گویا باید شاد بود و تبریک گفت و تبریک شنید. گویا باید هدیه داد و هدیه گرفت. گویا باید خندید. گویا باید با طبیعت تازه و نو شد. گویا باید لباس های نو بر تن کرد. گویا باید تغییر کرد. گویا باید تغییر داد....
این روزها دغدغه من نه نوروز است، نه سال نو، نه هدیه، نه تبریک، نه خرید لباس نو... این روزها همه دغدغه ام خودم هستم. خودی که سالهاست گمش کرده ام. سالهاست از او دور افتاده ام. نمی دانم، شاید قرنها، یا شاید هزاران سال نوری.... آخرین تصویری که از خودم به یاد دارم، همان لحظه ای بود که گفتم: بله!..... بعد چه شد؟ یادم نیست.... هر چه به ذهنم فشار می آورم یادم نمی آید!!!
دلم تغییر می خواهد. نه از آن تغییراتی که هر سال بهار قولش را به خودم می دهم و چند روز بعد فراموشش می کنم. و هر سال دریغ از پارسال... این است حاصل فرصت زندگانی من!! این که حالا هستم... هیچ....!
دلم تغییر می خواهد... یک رستاخیر در وجود خودم!!

********************
پی نوشت: عید همه عزیزانم مبارک! برام آرزوی خیر کنید و بدونید که همیشه ذکر دعاهای من هستید.

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

ترکیب غریب و ناموزونی است این ترکیب "دوری و دوستی"! از قدیم هم زیاد آن را گفته اند!!
اما نمی خواهم "دوستی ای" را که با "دوری" باید حفظش کرد.
ولی چه سخت است تحمل "دوری" یک "دوست"!.... گاهی خیلی سخت...

پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۸

آن زمانی که تو آمدی، نامش بود "دوران جاهلیت". دوران " نفهمیدن انسان". تو که آمدی انسانیت وابسته به جنسیت بود. تو که آمدی انسانیت وابسته به کیسه های زر بود. آن زمان که تو آمدی اخلاق تعریف نشده ترین و بی اهمیت ترین نکته در روابط انسانی و اجتماعی بود.
کوتاه بگویم:
چهارده قرن است که تو آمده ای. چقدر انسانها می فهمند؟ چقدر فاصله است بین انسانیت و جنسیت؟ چقدر فاصله هست بین انسانیت و حسابهای بانکی؟ اخلاق؟؟؟!!! کجای روابط انسانی تعریف می شود؟
یا رسول الله!
ای محمد! ای رسول رحمت و اخلاق!
تو زود آمدی یا ما هنوز در خم همان کوچه جاهلیتیم؟

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸

آه! دل گرفته ام
کاش یک نفر
از صمیم قلب، باورم کند
یک نفر
مثل معجزه
با دو دست مهربان خود
خاک تازه ای سرم کند...