شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸

برای زینب

زینب عزیز، برای تو می نویسم.
آن شب که برای اولین بار دیدمت، احساس کردم روح ما دو نفر سالها، یا شاید قرنهاست که کنار هم است. که همدیگر را می شناسند و ما بی خبریم. شاید ما با هم " قالوا بلی" گفته ایم؟!
تو گفتی، غرق من شدی!!! من می گویم:محو تو شدم عزیزم.... زیبایی صورت و سیرتت مرا به وجد آورد. آن شب ساعتی پیاده روی کردم وبه تو فکر کردم. یا شاید به خودم فکر کردم. به اینکه هنوز خداوند به من امیدی دارد. می خواهد هدایتم کند... من قابل این همه محبت تو نیستم. ولی کاش کنار هم بمانیم. کاش کنار من بمانی... به خاطر "یگانه باورت!"

۱ نظر:

رهسپار گفت...

سلام مریم عزیزم و ممنون از محبتت و احساس شگرفت..
نمی دونم، شاید این قطره های جوهر قلم توست که الان از چشم من سرازیر شده و داره گونه هام و خیس میکنه.. و شوق محبت توست که داره قلبم رو دوباره از التهاب و هیجان یه عشق بزرگ، به سکون و آرامش میرسونه..
چه صحنه باعظمتی میسازه خدا، اون موقعی که دو آشنای از هم بیخبر رو به هم پیوند میده.. و یگانگی دو روح متحد از هم جدا رو به یادشون میاره..
چقدر قشنگه وقتی یه احساس برای دو نفر مشترک میشه.. و یه تجربه تو دوتا قلب تکرار میشه..
چقدر قشنگه اینهمه آشنایی.. دوستت دارم.. حتی الان که تنها یکبار تو رو دیده ام.. و دوستت داشته ام پیش از این.. اون زمان که هرگز تورو ندیده بودم..