پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

چند شب پیش که بارون می اومد، خودمو سپردم به آغوشش. چشمامو بستمو به آسمون رو کردم. دونه های بارون نم نم روی صورتم می افتادن. یک روی گونم، یک روی پیشونیم. اوخ... این یکی افتاد روی چشمم... یکی افتاد روی لبم... وسط دو ابروم...
قشنگیش به این بود که نمی دونستم قطره بعدی کجا می افته. غیر منتظره می اومد. می افتاد یه جای صورتم و بهم هیجان می داد. کیفورم می کرد ناجور. یه ثانیه به این فکر می کردم که بعدیش کجا می افته.... نا خود آگاه عضلات صورتم منقبض می شدند... گنگ بود.
تو اون شرایط، به شباهت این حالت با "زندگی" رسیدم. نمی دونی اتفاق بعدی کی می افته؟ کجای زندگیت؟ چقدر شدیده؟ نم نمه یا تگرگ. چه لذتی قراره بهت بده؟ چه بلایی قراره سرت بیاره؟ فقط باید خودتو بسپری دستش. دست زندگی و دست خالق زندگی. دست خالق خودت. تا اون چی بخواد و چی برایت رقم بزنه... هر دو "می افتند"... هم اتفاق توی زندگیم، هم قطره باران روی صورت من.

۳ نظر:

همه هستی من گفت...

زندگي مانند پيانويي است،‌آنچه مي شنوي همانست كه نواخته اي! پس آني بنواز كه در قلب و روحت باشد...
كاش طوري زندگيمونو بسازيم كه منتظر اتفاقات غافلگير كننده (البته بد) نباشيم!

Unknown گفت...

چه کردی مریم جون!
خوندن این مطلب درست در لحظه ای که منتظر یه خبر سرنوشت ساز بودم چقدر لذت بخشه!
یه انتظار یه دلهره که تو فقط می تونی صبر کنی... و کارها رو بسپری به دست های مهربونش...
خداجون عاقبت همه امور به دست توست
دوستت دارم

Fama گفت...

so nice