جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

دیشب آمدی. مدتها بود که نیامده بودی. مدتها بود که دلتنگت بودم. نشسته بودم. آمدی و نشستی. درست روبرویم. خودم را جمع و جور کردم. حجاب نمی خواستم. محرم بودی.
دیشب دوباره آمدی.
شب بود و سکوت و تنهایی. نمی دانم موسیقی گوش می کردم یا نه. گوشهایم نمی شنید. حرفی نزدم. می دانم. دهانم بسته شده بود. دستهایم حرکت نمی کردند.
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم.
تو آمده بودی.
تنها چشمایم می دیدند. تنها تو را می دیدند. در چشمهایم و در قلبم تنها تو بودی. چه مهربانتر شده بودی! چه زیباتر شده بودی!
نشستی درست روبرویم.. زل زدی به من.... به من که خیره در تو بودم... محو تماشای تو بودم... محو تماشایم شدی...آه که چقدر دلتنگت شده بودم... تو که می دانی من کم طاقتم، چرا اینقدر دیر به دیر می آیی؟ چرا اینقدر منتظرم می گذاری؟ نه.. الان وقت گلایه نیست. تو آمده ای. رعشه ای تمام ذرات تنم را می لرزاند. گلویم می سوزد بس که خشک شده است. گونه هایم می سوزند، بس که تر شده اند. قلبم آرام ندارد. آخر تو آمده ای.
به چه اینطور نگاه می کنی؟ چرا به من اینطوری نگاه می کنی؟ این لبخند چیست؟ محبت است یا تمسخر؟ هر چه هست، عاشقش هستم. عاشق طرح لبخند توام. من محو توام. تو محو منی...
چه سکوتی دارد این شب. این سکوت آزارم می دهد. حرف بزن. همه دنیا روی دلم سنگینی می کند. حرفی بزن آخر...
این چه حالیست. چرا اینقدر حضور تو سنگین است؟ چرا اینقدر زیبایی؟ چرا اینقدر دوستت دارم. تو چرا مرا این همه دوست داری؟ چرا این همه دلتنگت بودم. از تماشایت سیر نمی شوم.
دستهایت را می بینم که به سویم دراز می شوند. از پشت اشکهایم می بینم. مرا می خوانی....
دستهایم به سویت دراز می شوند. تو را می خوانم...
لبیک... اللهم لبیک.... منم بنده تو

۱ نظر:

Unknown گفت...

منم بنده تو... برای کسی از احساسم گفتم ، گفتم که خدا رو حس می کنم ، نه! می بینم که لبخند می زنه، حس می کنم ، نه ! می بینم که دلتنگم شده... به من خندید ... گفت من حس نمی کنم، گفت من نمی بینم... و من باز براش گفتم ، سالها و سالها..
مریم برام بگو بارها و بارها ..