پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

وقتی می خواهی بنویسی، یک داستان یا یک فیلم نامه، فرقی نمی کنه، مهمترین چیزی که توی ذهنته، سوژه و مسیر کلی داستانت هست. بعدش باید شخصیتها و عوامل داستانت رو بسازی. اگر سازنده ماهری باشی، شخصیتها تو رو به سمت آخر داستان هدایت می کنند و تو رو با یه نتیجۀ دور از ذهن غافلگیرت می کنند. اگر شخصیتها قوی باشن، افسار ذهنت تو دست اونهاست. اما در نهایت این تویی که خالقی! اونها رو می سازی و کنار هم قرار می دی، با هم آشناشون می کنی و از هم دورشون می کنی. اما این شخصیتها هستند که خودشون می دونن تو هر لحظه و هر موقعیت چه کاری باید بکنن. شاید خودشون نمی دونن که هر رفتارشون تو هر لحظه، و هر تصمیمی که می گیرن چه تاثیری تو مسیر کلی داستان داره. تقصیر تو نیست! تو اونها رو می سازی و می فرستی تو فضای قصه! اونها خودشون می دونن چقدر بر اساس شخصیت پردازی اولیه تو حرکت کنن. ولی از کجا بفهمن چی تو ذهن توء؟ وجدان دارن مگه؟؟ اگه همونی بمونن که تو ساختی، همونی می شن که تو خواستی. وگر نه...!
می بینید چقدر شبیه داستان آفرینشه!

۵ نظر:

Mary گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
علی کلائی گفت...

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وآن پرده نشین باشد

فاطمه بالازاده گفت...

گفت و گو از پاك و ناپاك است
وز كم وبيش زلال آب و آيينه
وز سبوي گرم و پر خوني كه هر ناپاك يا هر پاك
دارد اندر پستوي سينه
هر كسي پيمانه اي دارد كه پرسد چند و چون از وي
گويد اين ناپاك و آن پاك است
اين بسان شبنم خورشيد
وان بسان ليسكي لولنده در خاك است
نيز من پيمانه اي دارم
با سبوي خويش ، كز آن مي تراود زهر
گفت و گو از دردناك افسانه اي دارم
ما اگر چون شبنم از پاكان
يا اگر چون ليسكان ناپاك
گر نگين تاج خورشيديم
ورنگون ژرفناي خاك
هرچه اين ، آلوده ايم ، آلوده ايم ، اي مرد
آه ، مي فهمي چه مي گويم ؟
ما به هست آلوده ايم ، آري
همچنان هستان هست و بودگان بوده ايم ، اي مرد
نه چو آن هستان اينك جاوداني نيست
افسري زروش هلال آسا ، به سر هامان
ز افتخار مرگ پاكي ، در طريق پوك
در جوار رحمت ناراستين آسمان بغنوده ايم ، اي مرد
كه دگر يادي از آنان نيست
ور بود ، جز در فريب شوم ديگر پاكجانان نيست
گفت و گو از پاك و ناپاك است
ما به هست آلوده ايم ، اي پاك! و اي ناپاك
پست و ناپاكيم ما هستان
گر همه غمگين ، اگر بي غم
پاك مي داني كيان بودند ؟
آن كبوترها كه زد در خونشان پرپر
سربي سرد سپيده دم
بي جدال و جنگ
اي به خون خويشتن آغشتگان كوچيده زين تنگ آشيان ننگ
اي كبوترها
كاشكي پر مي زد آنجا مرغ دردم ، اي كبوترها
كه من ارمستم ، اگر هوشيار
گر چه مي دانم به هست آلوده مردم ، اي كبوترها
در سكوت برج بي كس مانده تان هموار
نيز در برج سكوت و عصمت غمگينتان جاويد
هاي پاكان ! هاي پاكان ! گوي
مي خروشم زار

اخوان ثالث

Mary گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Fama گفت...

مادران نوعی وجه اشتراک با نویسندگان دارند.
چیزی را می‌زایند و به پایش می‌نشینند تا ببالد و خودش را نشان دهد.
بعد آن چیز می‌شود خودش. چیزی مستقل از آن‌چه او زاییده و راه می‌افتد و می‌رود.

(کتاب: کافه رنسانس)