سالها پیش دوستی داشتم که متفاوت از همه ما بود. افکارش، حرفهایش، کتابهایش، پاتوقش،... همه برایم غریب و نا مانوس بود. کنجکاو بود، سوال می کرد، به بدیهیات شک می کرد، جسور بود، به سادگی تمام بنیان های فکریش را ویران می کرد و از نو می ساخت و ... آن روزها حتی جرات نمی کردم، شجاعتش را تصدیق کرده و به او غبطه بخورم. بس که غرق شده بودم در بدیهیاتی که خانواده و مدرسه و مسجد محله مان برایم ساخته بودند. پاسخ عمیق ترین سوالاتم را می توانستم در مفاتیح بیابم، در باب اعمال تمامی شبهای سال و روزه های مستحبی و نمازهای نافله و حساب و کتاب کردن ثواب و عذابی که در کارنامه ام ثبت می کنم!
.
.
روزی از او پرسیدم که چرا نماز نمی خواند؟ گفت که دلیلش را نمی داند! اصلا چرا باید نماز بخواند؟ گفتم که دستور اسلام است. گفت که اصلا چرا اسلام؟ گفتم چون خدا در قرآنش گفته! گفت مطمئنی خدا وجود دارد؟!
.
.
گفت که اول باید بداند خدا وجود دارد یا نه؟ آن هم با یک دلیل منطقی محکم، دلیلی که تمامی فلاسفه در برابر آن تسلیم شوند!!! بعد از آن فلسفه حیات را بیاد، به یقین بداند، از کجا آمده وبه کجا می رود؟ بعد تمامی ادیان را به طور کامل مطالعه کند، بهترینش را با توجه به هدفش برگزیند، و اگر تازه آن دین اسلام بود، اول قرآنش را خوب بفهمد، محمد را بشناسد، فقه و اصول و اخلاق و احکام و بهشت و جهنم و حساب و کتاب و کارنامه اش را درک منطقی کند، بپذیرد، معرفت بیابد، به یقین برسد، و بعد شروع به اجرای آن کند! که تازه می رسد به نماز و روزه و ....
.
.
جوابی برایش نداشتم. چون اصولا هیچ وقت به دنبال دلیلی برای دینداریم نبودم، و تفکری اینگونه، برایم ناشناس بود! تنها این جمله به ذهنم خطور کرد که مگر چقدر وقت داری؟؟! مگر تو چقدر قدرت داری؟؟
آیا واقعا مسیر هدایت الهی از این وادی می گذرد؟؟ آیا این همان طریقی ست که هدایت الهی شامل روندگانش می شود؟؟
.
مدتی قبل شرح زندگی ابوذر غفاری را می خواندم. قبل از اسلام، او یک عرب بی سواد از قبیله غفار، در صحرای ربذه بود. زمزمه ضعیف اسلام را که از مکه شنید، برادرش را فرستاد تا در مورد صحت این خبر مطمئن شود. پس از اطمینان از وجود محمد و ادعای جدیدش، به راه افتاد. در مکه به سختی پیامبر را یافت. زیرا که آن روزها محمد زندگی پنهانی داشت و دور از چشم اشراف قریش، وحدانیت را تبلیغ می کرد. آن روزها اسلام تنها این جمله بود: قولوا لا اله الا الله تفلحوا. دین تنها همین بود. پذیرش الله در برابر بتها، و نه چیز دیگر! نه فقه، نه اصول، نه منطق، نه فلسفه و نه....
.
.
ابوذر در چند دقیقه مسلمان شد. پنجمین مسلمان! محمد به او توصیه کرد که مکه را ترک کرده و در قبیله خود، اسلام را تبلیغ کند. ولی ابوذر نتوانست! از آن خانه که خارج شد، به کنار کعبه آمد و فریاد توحید سر داد. بر سرش ریختند و به قصد کشتن او را کتک زدند. و تنها وساطت عباس، عموی پیامبر بود که جانش را نجات داد. ولی فردای آن روز هم این کار را تکرار کرد و باز کتک خورد و باز با وساطت خلاصی یافت!
.
.
آن روزها مگر اسلام چه بود که ابوذر را بلافاصله در مقام یک هدایت گر جامعه قرار داد؟ در جایگاه یک آمر به معروف! مگر محمد قرآنی به او عرضه کرد؟ مگر فلسفه ای بافت؟ مگر دین را بر او تمام کرد؟ مگر اصلا ابوذر خود به یقین کامل رسید؟ مگر پاسخ تمام سوالاتش را یافت؟ مگر اصلا خودش را ساخته بود که بخواهد جامعه اش را بسازد؟ تنها الله را پذیرفت و شروع کرد به اصلاح جامعه اش.
یعنی ایمان و عمل ابوذر، به عنوان یک انسان کامل، توامان بود. به هر آنچه که در آن لحظه فکر کرد، عمل کرد!
این رفتار کلید معمای هدایت الهی است.
*در آیه دوم سوره بقره می خوانیم: "ذَٰلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِين" . آری! هدایت الهی تنها شامل حال تقوا پیشگان می شود. لازم نیست منتظر هدایت الهی بمانی، تا بعد تقوا پیشه کنی!
*در آیه 52 سوره اعراف آمده است: " وَلَقَدْ جِئْنَاهُم بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَىٰ عِلْمٍ هُدًى وَرَحْمَةً لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ" " در حقیقت ما برای آنان کتابی آوردیم و آن را از روی دانش، روشن و شیوایش ساختیم. و برای گروهی که ایمان می آورند، هدایت و رحمتی است."
اینجا هم باز تاکید بر هدایت، بعد از ایمان است.
آیاتی مشابه مضمون این آیه در قرآن وجود دارد.
* در آیه 50 سوره سبا آمده است :" قُلْ إِن ضَلَلْتُ فَإِنَّمَا أَضِلُّ عَلَىٰ نَفْسِي وَإِنِ اهْتَدَيْتُ فَبِمَا يُوحِي إِلَيَّ رَبِّي إِنَّهُ سَمِيعٌ قَرِيبٌ " " بگو اگر گمراه شوم و اگر هدایت یابم [این از برکت] چیزی ست که پروردگارم به سویم وحی می کند که اوست شنوای نزدیک."
این جملات قرار است از زبان پیامبر بازگو شود. کسی که محرم وحی است و واسطه بین زمین و آسمان. طبق این آیه، پیامبر خدا نیز از خطر گمراهی مصون نیست. پس حتی بودن در شرایط شخصی چون محمد هم تضمین کننده دریافت هدایت الهی نیست!
* و از همه مهمتر در آیه 69 سوره عنکبوت داریم: " وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّـهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" . کسانی را که در راه ما جهاد می کنند، به راه های خود هدایت می کنیم. یعنی هدایت را نتیجه عمل رهروان دانسته. و نه برعکس! می گوید اول به راه بیفتید، بعد من راه را نشانتان می دهم! معما ها را یکی یکی برایتان حل می کنم. سوالها را یکی یکی جواب می دهم.
اینگونه است که مشمول هدایتگری خداوند، برای رسیدن به اوج قله انسانیت، خواهی شد، ای انسان!
پ.ن :
پ.ن :
تا آنجا که جستجو کردم، مولانا در دو جای مثنوی، این مفهوم را بیان می کند:
دفتر پنجم، ابیات 24 و 25:
شرط تعظیمست تا این نور خوش.......گردد این بیدیدگان را سرمه کش
نور یابد مستعدّ تیز گوش.................کو نباشد عاشق ظلمت چو موش
دفتر ششم، ابیات 1477 و 1478:
اصل خود جذبه ست لیک ای خواجه تاش.... کار کن موقوف آن جذبه مباش
زانک تَرک کــار چــون نازی بــود............ناز کی در خورد جانبازی بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر