دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

از داخل پارک کوچکی رد می شدم. خسته بودم. یک ساعت سر و کار داشتن با کارمندان دولت رمق را از آدم می گیرد. پارک خلوت بود. خورشید ملایم ظهر زمستان که از لابه لای درختان بی برگ بر سر رویم می بارید، کیفورم کرده بود. چشم گرداندم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. یکی دو تا نیمکت بود، ولی برق چشمهایم صندلی تاب را گرفت.
رویش نشستم و پاهایم را بلند کردم. آرام آرام تکان می خوردم. معلق بودم. بین زمین و هوا. مثل این روزهایم.....
تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی......
آفتاب روی صورتم پهن شده بود و من حس و حال یک جوجۀ ماشینی رو داشتم!
پیرمردی عصا به دست نزدیک شد. از پیرمردهای شیک پوش خوشم می آید. پیر شدن دلیل مناسبی نیست برای آراسته نبودن. نگاهش نگاهم را دید. به عصایش تکیه داد و ایستاد.
- یاد بچگی هات کردی دختر؟
جوابم فقط یک لبخند بود.
- کار خوبی می کنی. خوبه که آدم یاد روزای بی گناهیش باشه. تاب بخور و تاب تاب عباسی بخون، بلکه خدا نندازدت!!
قدم زنان دور شد.
.
.
آفتاب چشمانم را می زد...

۲ نظر:

Fama گفت...

- کار خوبی می کنی. خوبه که آدم یاد روزای بی گناهیش باشه. تاب بخور و تاب تاب عباسی بخون، بلکه خدا نندازدت!!

خدا جونم! کمک کن به این بچه

فاطمه بالازاده گفت...

یادش بخیر
روزهای بی گناهی . . .
مریم ؛ دلم برای یه خلوت بزرگ تنگ شده
خلوتی که احساس شوم گناهانم رو کمرنگ کنه!!