جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰

اولی:
این روزها زندگی ام دگرگون شده. بیشتر از همیشه قدر زمانی که در اختیار دارم را می دانم. اطرافیانم را بهتر می بینم، دوست داشتن را  بیشتر مزمزه می کنم، زیبایی های طبیعت بیشتر از قبل مجذوبم می کنند... اصلا این روزها برای پروردگارم بندگی می کنم. همه کارم برای خدا شده: کار کردنم، درس خواندنم، روابطم، نیایشم، نمازم، خوابم، بیداریم، کلماتم، عشقم، دردهایم... این روزها در تک تک ثانیه هایم "بندگی" می کنم. این روزها از تک تک ذرات وجودم خــــدا می بارد!  اینگونه شده ام از روزی که فهمیدم سرطان در جان من است، از روزی که فهمیدم مرگ نزدیک است!

دومی:
مگر قبلا نمی دانستی که مرگ نزدیک است؟؟

۲ نظر:

آمین گفت...

حالا واقعا" باید مرگ رو باور کنیم مریم ؟!!! من خیلی چیزها رو باور دارم که باور ندارم.. از جمله مرگ....

مریم فردی گفت...

دقیقا مساله همینه دیگه سمیه جان. باور نداشتن چیزایی که باور داریم. فراموش کردن چیزایی که تو حافظه مونه. ندیدن چیزایی که می بینیم.
نشنیدن چیزایی که می شنویم.
خودش بهتر ما رو می شناخته که گفته ظلومِ جهول!