جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

یادم هست کنارم می نشستی. اوایل دستهای مهربانت دستان کوچک مرا می گرفتند. ذره ذره با دستان من حرکت می کردند. حلقه به حلقه...
کمکم می کردی تا ببافم. میلها را با کمک تو حرکت می دادم تا حلقه ها درست شوند. حلقه های جدید از دل حلقه های قبلی متولد می شدند. زایش و زایش... رشد و رشد... بافتنی من بزرگتر می شد و من چه ذوقی می کردم مادر! تمام قلبم پر از اشتیاق تولد بافتنی ام می شد.
خیلی متفاوت می شد با آنچه خودم می خواستم. به من یاد دادی که بشکافم. تا ته. و دوباره سر بیندازم حلقه ها را. گاهی حاصل چند روز تلاشم را در چند ثانیه برایم می شکافتی. دو میل خالی را به من می دادی و می گفتی: از نو بباف! این دفعه درست بباف!
و من با اشتیاق تولدی دیگر حلقه ها را سر می انداختم. می بافتم و می بافتم. دوباره از نو می شکافتی. می گفتی: باید همانی بشود که می خواهی! آری مادر. به من آموختی تنها به چیزی رضایت بدهم که می خواهم. نه کمتر. ولی می دانی سخت ترین بخش کار چه بود؟ آنجا که گرهی می افتاد. اگر با دندان هم باز نمی شد، باید می بریدی. باید آنچه بافته بودم نابود می شد. گره زدن، بافت را نازیبا می کند. دوباره بباف! دوباره بباف! از نو...
کاش می شد هیچ گرهی نیفتد. کاش همه گره ها لااقل با دندان باز شوند. مادر! همه رشته ها را نمی توان برید...

۵ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
مریم خیلی نوشته هات آدمو همراه و هم درد خودش میکنه.. خیلی خوب مینویسی.. عجیب احساسم برانگیخته میشه..

رهسپار گفت...

ناشناس چیه بابا منم!!

همه هستی من گفت...

زبان از بيان احساس قاصره! نميتونم بگم چقدر متنت به دلم نشست!

همه هستی من گفت...

كاش ميشد سرنوشت خويش را از سرنوشت/ كاش ميشد اندكي تاريخ را بهتر نوشت/ كاش ميشد پشت پازد برتمام زندگي/ حاصل عمر خود را گونه اي ديگر نوشت

baran گفت...

فوق العاااااااااده بود. واقعا لذت بردم. چه افکار زیبایی داری...