چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸

آفتاب بر تمام وجودم می تابد. باد در میان گندمها می پیچد، گندمها را تکان می دهد و راه رفتن مرا سخت می کند. راه رفتن بین گندمزار را دوست دارم. این خوشه های طلایی که هدیه خداوند هستند. اینها که روزگاری نان خواهند شد و ما بر چشمشان خواهیم گذاشت. الان در من در میان آنها راه می روم. باد که می وزد گندمها می پیچند لای دامنم. این توده های زرد و طلایی. در میانشان می چرخم. همه جا در زیر نور خورشید می درخشد. آفتاب سوزنده است و باد سرد. چقدر زندگی در من جاریست. باد که لای موهایم می پیچد هیجان در تمام رگهایم می دود. موهایم هم به موج گندمزار می پیوندد. با آهنگ آنها می رقصد. بازشان کرده ام تا هر آنچه می خواهند بکنند.
آسمان را نگاه می کنم. آبی آبی. آبی تر از تمام مدادهای آبی دنیا. چند تا تکه ابر سفید تپل در حال جست و خیزند. صورتم را رو به آفتاب می گیرم. بتاب بر صورتم. بتاب بر تمام پیکرم. خورشید سرزمین من. چشم خدا که مرا می نگرد. گرمایت عجیب نوازشم می کند. قلبم پر از شوق است. گرمترم کن. به اندازه همه نفسهایم وقت داری. بتاب...
آنسوتر تپه کوچکی است که اگر حوصله کنی به سادگی می توان از آن بالا رفت. یک بار به آن سویش سرک کشیدم. جماعتی از قارچهای وحشی آنجا رشد کرده اند. بکر و دست نخورده. سفید و زرد. ریز و درشت. شبیه گلّه گوسفندان که در دشت رها شده اند، بی چوپانی که مراقبشان باشد. دوست ندارم اینجا را به کسی نشان بدهم. کشف خودم است! هر چند که قارچهای سمی طرفداری ندارند، اما اینجا گلّه ثابت خودم است. تا سال آینده هم گوسفندهایم دور نمی شوند.
دورترها را که نگاه می کنم، سبلان زیبا و مغرور را می بینم که سالهاست تابستانها به شوق دیدارش می آیم. هنوز نمی دانم چرا دامنه هایش آبی رنگند. شاید آنقدر زلال است که شده آیینه آسمان. آن ترکیب زیبا، آن قله سر بریده پر از برف که آرزوی دیدن دریاچه اش را دارم، این کوه استوار که در اندیشه مردمان این دیار، از بهشت فرود آمده است، نمی توانم وصف کنم که چقدر دوستش دارم. سبلان برای من نماد تمام مهربانی های دنیاست. مرا به یاد مهر مادری می اندازد. به یاد وطن....
کمی این طرف تر تپه ای سنگی است. قبرستان روستاست. مزار پدربزرگم را از این راه دور هم می توانم ببینم. از همه به دشت نزدیکتر است. روزگاری در میان همین گندمزار قدم می زدی و من شاد و خندان دور تو می چرخیدم و می خندیدم. دستهای کوچکم را در دستهای بزرگت می گرفتی تا زمین نخورم. همیشه از دست مادرم فرار می کردم تا پیش تو باشم. شیطنت کردن کنار تو لذت بخش تر بود. آه! روحت شادتر از آن روزها باد پدر بزرگ.
باید بروم. مادربزرگ صبح تنور را روشن می کرد. می خواست برایم فتیر بپزد. عاشق فتیرهای گرم و تازه ام. فردا باز هم می آیم. این بار با فتیر می آیم.........


* فتیر: کلوچه محلی آذربایجان

۳ نظر:

Unknown گفت...

17245iraniranمریم جان خوندم نوشته ات ممن رو با خودت بردی میون کندم زار... دستان پدر بزرگم...چقدر دلم برایش تنگ شده!همه به بابا بزرگ می گفتیم دادا! دلم برات تنگ شده دادا.. برای تو ، برای زندگی ! کاش بودی و محکم بغلم می کردی..راستی من برات دادام یه مقبره الکترونیک ساختم ...

همه هستی من گفت...

خاطرات كودكي تلخ يا شيرين...نماخوام برگردم بهشون، چون بعدش نوجوونيه و بعدش جووني و بعد هم درد و درد و درد... خسته ام از كودكي هايي كه به پيري مي رسن! خسته ام از شروعي كه به خاتمه ميرسه! از تولد خودم هم خسته ام! كاش ما همه چيز رو خودمون انتخاب مي كرديم...حتي اومدنمونو! چرا بايد به پاي گناه آدم و حوا بسوزيم؟؟؟

zahra گفت...

با این نوشته هات روحم رو تازه می کنی. نمی دونم این همه شور و عشق به زندگی رو از کجا می آری؟؟؟؟؟