چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

درست وقتی که چشمهایت عادت کردند به درخشش گنبد طلا، انگشتان احساست که عادت کردند به عشق بازی با پنجره های فولادی، گوشهایت که دل بستند به صدای نقاره ها، درست همان لحظه که پاهایت عادت کردند به راه رفتن روی بال فرشته ها... باید سفره دلت را جمع کنی، بقچه کنی و برگردی. و تنها امید داری که دوباره زائر شوی.
زائر که می شوی، دل بریدن را خوب خواهی آموخت. جرأت شکافتن بافته هایت را خواهی یافت. زائر که می شوی قلب تو یعنی قدمگاه او...

یا علی ابن موسی الرضا، با تمام خودم به سوی تو می آیم، مرا بپذیر، مرا بپسند...
دعا گو و نائب الزیاره همه دوستان هستم.

۳ نظر:

علی کلائی گفت...

التماس دعا دارم خواهر جان
شديدا محتاجم به دعايت تا حل شود آنچه بايد
سفر خوش

فاطمه بالازاده گفت...

چه شگفت انگیز است حس آشنایی که در آن همه غربت آرامت می کند
آرامش را آنچنان نوید بی پناهیت می دهد که دوست داری در ان نوانخانه بمانی
نمی دانم چه رازی است در میان آن همه صحن
که ادم را مبهوت می کند
انگار که در و دیوار های آرامگاهش هم به تو خوشامد می گویند که تمام خویشتنت را به غریبانه هایش بخشیدی ...
التماس دعا دارم

رهسپار گفت...

مدتيه دلم براي همه امامان به يك اندازه تنگه! حتي براي اونهائيكه جز نام و نوبت امامت چيزي ازشون نمي دونم..
مدتيه دلم براي خدا تنگه! درست همونقدر كه ازش فاصله دارم..
مدتيه دلم براي حقيقت تنگه! درست به همون اندازه كه ازش بيخبرم..
مدتيه دلم عجيب تنگه!