چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

امروز در خیابان دخترکی چادر مرا گرفت. طفلک گمان کرده بود که مادرش هستم! محکم و مطمئن به من پناه آورده بود!
او را به مادرش برگرداندم.
دلم لرزید.
نکند من هم اصل و فرع را گم کنم! نکند ندانسته پناه به سرپناه بی پناهی ببرم! نکند دستم به دامن نااهل باشد!

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند

۴ نظر:

Unknown گفت...

میفرماید كه:
تكیه بر تقوا و دانش در طریقت كافریست
راهرو گر صــــد هنر دارد توكل بایدش!

آمین گفت...

مامان مریم!... دلم می خواد نوشته تو یه جور دیگه بخونم،یاد بچه هام افتادم!
وقتی بعد از یه ماه دوری رفتم ببینمشون نمی دونستم کدومشون رو بغل کنم، تا به خودم اومدم دیدم این منم که تو بغل اونام... مریم نابود می شم وقتی سعی می کنن برای نشستن تو بغلم از هم پیشی بگیرن... دلم می خواد مامانشون بمونم...دوست دارم به نوشته ات با حس مادری نگاه کنم...مادری که کاری نمیتونه واه بچه هاش بکنه

همه هستی من گفت...

بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي؟...

Unknown گفت...

خواهرم نوشته هایت بوی شهادت میده
سلام به آقا امام حسین برسان
م تقوی