یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

نمی خواهم مرثیه بنویسم که بسیار نوشته اند. نمی خواهم نوحه سرایی کنم که بسیار سروده اند. نمی خواهم اشکی را جاری سازم که بسیار جاری ساخته اند. نه می خواهم و نه می توانم چنین باشم. آنقدر که در نظر من بزرگ و با عظمت است، آنقدر که در نظر من مقدس است، آنقدر که در نظر من.... من کیستم که بخواهم او را به نظر خود بکشم؟؟ من کیستم که بخواهم از فاطمه بگویم؟ نه بزرگیش، نه قداستش، نه قدرتش و نه مظلومیتش هیچ یک در زبان من و در افکار کوچک من نمی گنجد. تنها محبتی سوزناک از دیداری دور در کنج قلبم باقی مانده و حسرتی عمیق!
کاش فاطمه را، پدر فاطمه را، شوی فاطمه را، و همه فرزندان فاطمه را همانگونه می شناختم که بودند. همانقدر قدرتمند و پرصلابت. همانقدر بزرگ و پرعظمت. همانقدر عاشق. همانقدر جسور....
کاش اینان برایم تنها یادآور درد و رنج و اشک... نباشند.
کاش شیعه باشم... کاش

هیچ نظری موجود نیست: