چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

به این باور رسیدم که هر وقت دلتنگش می شم، به یاد منه و برام دعا می کنه. یا نه.....فکر کنم برعکس باشه: هر وقت که او به یاد من باشه و برام دعا کنه، یادش می افتم. اسمشو زیاد می شنوم، عکسشو می بینم، یکی دو نفر از اطرافیان دارن می رن پیشش ... خلاصه یه چیزایی که منو یادش بندازه.
این روزا داره دعام می کنه. این روزا دلش برام تنگ شده. این روزا منم دلم براش تنگ شده. برای خودش، برای حرمش، برای کبوتراش، برای اذن دخول خوندن تو باب الجواد...
دلم هوایی شده دم غروب که صدای نقاره ها تو صحن پیچیده، بشینم روی یکی از اون فرشای قرمز خوشگل، درست روبروی گنبد، چشم بدوزم بهش، دل بدم به آسمون بالای سرش، زائراشو زیارت کنم.
این روزا دلم تنگ شده برای سر و صدای دور و بر ضریحش. اونجایی که هرچی صداش کنی، نه خودت می شنوی نه هیچ آدم دیگه ای. فقط اونی که مخاطبه دریافتت می کنه. دلم تنگ شده برای خوندن زیارت نامش. دلم تنگ شده برای تماشای ضریحش از پشت پرده ضخیم اشکام. دلم برای لحظه دیدار تنگ شده. لحظه ای که منو از همه عالم بی نیاز می کنه. لحظه ای که دیگه هیچ دعایی معنی نداره. دیگه هیچی نمی خوام. به استغنای حقیقی می رسم. دنیا برام می شه همون آبی که دهان بزی می چکه!
یا امام الرئوف! دلم بی نیازی می خواد.... اذن دخول آقا!

۲ نظر:

آمین گفت...

آره مریم جون.. منم دلم تنگ شده!
می بینی چه بی هوا دعوتت میکنه! من احساس می کنم دلتنگیه اونه که ما رو میکشونه به اونجا! دلتنگی اونی که رئوفترینه برای منی که فراموشکارترینم...
دلم می خواد در بزنم و برم تو حرمش...

فاطمه بالازاده گفت...

این روزها بیشتر از همیشه مشتاقم به زیارتش برم
برم و زار بزنم ...
اشکها بریزم و ازش بخوام حاجتمو بده
مریم جون خیلی محتاجم به دعای دلهای پاک