چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹

نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتابهایی که تو می خوانی...
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی...
و شنیدن آهنگی که تو دوست داری...
و دوست داشتن گل هایی که تو می خری...
نمی توانم... از سرگرمی های تو هرگز جدا شوم
هر چه هم ساده باشند
هر چه هم کودکانه ... و ناممکن باشند
عشق یعنی همه چیز را با تو قسمت کنم
از سنجاق مو... تا کلینکس!
عشق یعنی مرا جغرافیا در کار نباشد
یعنی تو را تاریخ در کار نباشد...
یعنی تو با صدای من سخن گویی...
با چشمان من ببنی...
و جهان را با انگشتان من کشف کنی

نزار قبانی

۲ نظر:

Fama گفت...

و مردم شهر، اگر
مي‌کارند تنديس تو را
در ميداني
براي طواف.
و من حتي
که ديري است
ايمان آورده‌ام
بي‌دليل
به چشمانت.

فاطمه بالازاده گفت...

...که بی تو بودن یعنی نبودن