یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

1
دیرش شده بود. کوچه آشتی کنانی که از آن می گذشت خلوت بود. اما نمی توانست راه برود. پاهایش توان کشیدن بدن لاغرش را نداشتند. یخ زده بودند. سرما به تمام وجودش نفوذ کرده بود. دستهای کوچکش بی حس بودند. دستی که در جیب داشت را در آورد تا کیفش را جا به جا کند. دست دیگرش را در جیبش فرو کرد. اه لعنتی! این که پاره شده. لباسهای نازک و یک کاپشن قدیمی پاره نمی توانست جلوی شلاق سرما را بگیرد. دست های کوچکش... وقتی بالاخره به مدرسه رسید، درها را بسته بودند. و حالا باید منتظر تنبیه می ماند. دختر بی نظم!!
2
چند روز پیش برف آمده. آنقدر هوا سرد است که گویا این برفها قرار است روزها روی زمین باقی بمانند. هوا هنوز روشن نشده که از خانه خارج می شود. کمی در دلش می ترسد. اما آنقدر استرس صبح روز کنکور زیاد است که ترس از تاریکی و خلوتی خیابان را فراموش می کند. یک بار دیگر وسایلش را چک می کند. مداد و پاک کن و کارت آزمون... بسم اللهی می گوید و راه می افتد. راه زیادی تا محل آزمون در پیش دارد. می داند که باید یک ساعت زودتر برسد تا درها را نبندند. از دور چراغهای ضعیف یک اتوبوس سوسو می زنند. زود باش! دیرم شد
3
خدایا! می دانم تو همه چیز را می بینی. کمکم کن! تکه روزنامه را در دستش مچاله می کند و وارد ساختمان می شود. در آینه داخل آسانسور خودش را مرتب می کند. نوک بینی اش از سرما سرخ شده. با بخار دهانش گرمش می کند. تار موهایش را به زیر مقنعه هول می دهد.... آقای مهندس جلسه دارند و باید چند لحظه تشریف داشته باشد.... من سابقه کار ندارم آقای مهندس، تازه فارغ التحصیل شدم. ولی قول می دم که می تونم از پس کار بر بیام. چند ماه پیش یه پروژه انجام دادم که....از در ساختمان بیرون می زند. برف می آید. بهترین راه برای گرم کردن گونه های یخ زده، اشک گرم است. شال گردنش را روی صورتش می کشد تا راحتتر باشد. روزنامه مچاله شده را دور می اندازد و سعی می کند نگاه های کثیف را فراموش کند.
4
دستهایش را محکمتر به هم حلقه می کند. دختر کوچکش را به سینه می فشارد. آرامتر قدم بر می دارد تا بیدار نشود. دستهایش را لابه لای پتوی کوچک او پنهان می کند. کیفش روی دوشش سنگینی می کند. چه زمستان سردیست امسال. پارسال که باردار بود کمتر سرما را حس می کرد. به زحمت نگاهی به ساعتش می اندازد. قدمهایش را تند تر می کند. دخترک به نق نق کردن می افتد. دلش می سوزد و سرعتش را کم می کند. دیر می شود عزیز دلم... کمی طاقت بیار... کمی مادرت را ببخش. او را به سینه می فشارد تا هر دو گرمتر شوند. هوا هنوز روشن نشده. باید به موقع به محل کارش برسد.
5
دستش را به میله می گیرد و پا روی پله می گذارد. یاااا علی... همه صندلی ها پر شده اند. در روزهای سرد و بارانی، اتوبوس ها شلوغ ترند. میله را دو دستی می چسبد. خودش را جمع و جور می کند تا لباس های خیسش به کسی نخورد. با حرکت اتوبوس به عقب پرتاب می شود. تمام نیرویش را در دستهایش جمع می کند تا میله را رها نکند. درد به زانوهایش شلاق می زند. خدا را شکر که زمین نخوردم. دارم پیرتر می شوم. دختری که روبرویش نشسته، توجهی به او ندارد. در لابه لای خزهای پالتویش لم داده. در حالی که با موبایلش صحبت می کند، توی آینه دستی کوچکش صورت بزک کرده اش را برانداز می کند. عصبانیت در چهره اش پیداست. ناگهان با صدای بلند می گوید: تو اصلا منو درک نمی کنی. من چقدر بدبختم خدایا... چقدر بدبختم من!
6
جمعیت سکوت کرده اند. کسی گریه نمی کند. برف می بارد. هوا آنقدر سرد است که اگر اشکی هم باشد، در چشم صاحبش یخ زده است. مداح تند و تند روضه می خواند. همه عجله دارند تا زودتر از شر سرما خلاص شوند.... سنگ لحد را می گذارند. نمی داند از تمام شدن سرمای دنیا خوشحال باشد یا دلواپس باشد برای گرمای سوزان جهنم؟؟

۴ نظر:

آمین گفت...

مریم خیلی عالی بود!
دختر خوب چرا کتاب نمی نویسی؟! من یه پیشنهاد به زینب دادم نمی دونم بهت گفت یا نه!
بذار بقیه مردم شریک افکار و احساساتت باشند..

فاطمه بالازاده گفت...

نغمه هایت آسمانی است
کاش همه ی آدم بزرگها گاهی به آسمان نگاه کنند شاید سایه ای از پر پروازشان را در کرانه ها ببینند.

مسافر گفت...

همیشه فقط خواننده بودم. اینبار انصاف نیست سکوت کنم. فوق العاده بود خانم!

فاطمه بالازاده گفت...

چرا اینهمه تاخیر ؟
کمی هم به فکر آدمایی باش که منتظرن برات کامنت بذارن