سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

تو را خواهم یافت
در نقطه ای که زمین و آسمان، صورت بر صورت هم می گذارند
در نقطه ای که خطوط موازی راه آهن، دستان هم را می گیرند
در آخرین صفحه کتابم، آنجا که قصه به سر می آید
تو را خواهم یافت
در ناممکن ها
تو را با معجزه خواهم یافت....

۲ نظر:

somayeh گفت...

آخ که قصه زندگی چقدرد شورانگیزه!!آخر این قصه باید یه جور خوب تموم بشه..

علی کلائی گفت...

آه اسفندیار مغموم ! تو آن به که چشم فرو پوشیده باشی
چی بگم استاد ؟
تنهایم . بر تلی از خاکستر
در غزه، نه در صیدا و نه در دارفور.
نه در مصر قدیم، نه در آفریقای سیاه، نه در جنگهای سومالی.
من در ایرانم. بر قله ی افتخار، قدیمیتر از تاریخ. سیگار در دستم و قصیده ای از پوچی و عصیان بر زبانم.