تو را خواهم یافت
در نقطه ای که زمین و آسمان، صورت بر صورت هم می گذارند
در نقطه ای که خطوط موازی راه آهن، دستان هم را می گیرند
در آخرین صفحه کتابم، آنجا که قصه به سر می آید
تو را خواهم یافت
در ناممکن ها
تو را با معجزه خواهم یافت....
در نقطه ای که زمین و آسمان، صورت بر صورت هم می گذارند
در نقطه ای که خطوط موازی راه آهن، دستان هم را می گیرند
در آخرین صفحه کتابم، آنجا که قصه به سر می آید
تو را خواهم یافت
در ناممکن ها
تو را با معجزه خواهم یافت....
۲ نظر:
آخ که قصه زندگی چقدرد شورانگیزه!!آخر این قصه باید یه جور خوب تموم بشه..
آه اسفندیار مغموم ! تو آن به که چشم فرو پوشیده باشی
چی بگم استاد ؟
تنهایم . بر تلی از خاکستر
در غزه، نه در صیدا و نه در دارفور.
نه در مصر قدیم، نه در آفریقای سیاه، نه در جنگهای سومالی.
من در ایرانم. بر قله ی افتخار، قدیمیتر از تاریخ. سیگار در دستم و قصیده ای از پوچی و عصیان بر زبانم.
ارسال یک نظر