پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

وقتی تمام نیازها و تمناهای یک روز تنها با لیوانی آب و لقمه ای نان برطرف می شوند، احساس حقارت می کنم. وقتی که بی تابی های بزرگ با اندکی! برطرف می شوند، احساس اندک بودن می کنم. وقتی با "نخوردن" و "نیاشامیدن" بی قراری را تجربه می کنم که هرگز با "ندانستن" تجربه اش نکرده ام، احساس بیچارگی می کنم.
خدایا! نکند رمضان امسال هم بگذرد و من همچنان اینگونه در بند "وجود" باشم!

۶ نظر:

فاطمه بالازاده گفت...

چقدر بی ریا به اعتراف نشسته ای که تمام وجودم را به یکباره لرزاندی!!!!!

فاطمه بالازاده گفت...

راست می گی مریم جوونم
همه ی روز بی تاب لحظه ی افطار می مونیم
بدون اینکه لحظه ای به آدم شدنمون فکر کنیم...

علی کلائی گفت...

بند وجود اگر بشود زندانی برای خود اندیشی فاجعه است . اما اگر بشود ابزاری برای خدمت به خدا به خلق (و چه زیباست این همسازی خدا و خلق . خدا و عیالش {الناس عیال الله} . خدا و انسان . خدا گونه ای در تبعید) آنوقت ستودنی است و پاس داشتنی
ارادت

همه هستی من گفت...

دل و روحم حس پرواز داشت، با این حرفت موندنی شد که یه فکری به حالم بکنه!
راست میگی ما آدما خیلی بیچاره ایم! خوار و حقیر...چطور می تونیم امانتدار باشیم! چرا قرعه فال رو به نام ما زدن؟!! من کم کم دارم از پا می افتم! دارم آخرین روزهای 27 سالگی رو تموم میکنم در حالیکه هنوز هم به درستی نمیدونم چرا قدم به این دنیا گذاشتم!

زهرا گفت...

تولدت مبارک بنفشه نازنین. همیشه مثل گلها شاداب باشی

فاطمه بالازاده گفت...

تولدت مبارک دوست خوب و مهربووونم
پاک یادم رفته بود
الهی دلخوشی باشه پناهت
گلای رازقی تن پوش راهت
الهی خوش خبر باشه قناری
بخونه تا خروس خون چش به راهت
صفای دیدنت ای قصه ی نور:)