یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

تعطیل شد!

دوشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۹

حتی اگر
خورشید، در دست راست
و ماه
در دست چپم باشد..............

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زد.
برای اینکه بیخود های‌ وهو می کرد و با آن شور بی‌پایان
تساویهای جبری را نشان می‌داد
با خطی خوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی‌ برخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مده
و
شی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می‌داشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟
یا چه‌ کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه ‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟
معلم ناله ‌آسا گفت:
بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست.......

خسرو گلسرخی

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

چند سال پیش در رسانه ملی سابق! مستندی در مورد انقلاب نشان می دادند. از میان آن همه تصویر و صدا، تصویر زنی در ذهنم مانده که بر مزار پسر تازه شهیدش شیون می کرد. فرح را نفرین می کرد و می گفت:" الهی داغ بچه هاتو ببینی...!"

"ذلت" عاقبت تمام دیکتاتورهای دنیاست...

دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

از داخل پارک کوچکی رد می شدم. خسته بودم. یک ساعت سر و کار داشتن با کارمندان دولت رمق را از آدم می گیرد. پارک خلوت بود. خورشید ملایم ظهر زمستان که از لابه لای درختان بی برگ بر سر رویم می بارید، کیفورم کرده بود. چشم گرداندم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. یکی دو تا نیمکت بود، ولی برق چشمهایم صندلی تاب را گرفت.
رویش نشستم و پاهایم را بلند کردم. آرام آرام تکان می خوردم. معلق بودم. بین زمین و هوا. مثل این روزهایم.....
تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی......
آفتاب روی صورتم پهن شده بود و من حس و حال یک جوجۀ ماشینی رو داشتم!
پیرمردی عصا به دست نزدیک شد. از پیرمردهای شیک پوش خوشم می آید. پیر شدن دلیل مناسبی نیست برای آراسته نبودن. نگاهش نگاهم را دید. به عصایش تکیه داد و ایستاد.
- یاد بچگی هات کردی دختر؟
جوابم فقط یک لبخند بود.
- کار خوبی می کنی. خوبه که آدم یاد روزای بی گناهیش باشه. تاب بخور و تاب تاب عباسی بخون، بلکه خدا نندازدت!!
قدم زنان دور شد.
.
.
آفتاب چشمانم را می زد...

یکشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۹

این جا کسی است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفته

این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته

این جا کسی است پنهان مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته

جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون میزان من گرفته

چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
من خوی او گرفته او آن من گرفته

در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته

من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته

تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی
گر گرد درد گردی فرمان من گرفته

در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی
زین بحر سر برآری مرجان من گرفته

بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته

ساقی غیب بینی پیدا سلام کرده
پیمانه جام کرده پیمان من گرفته

من دامنش کشیده کای نوح روح دیده
از گریه عالمی بین طوفان من گرفته

تو تاج ما وآنگه سرهای ما شکسته
تو یار غار وآنگه یاران من گرفته

گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر
عشاق روح گشته ریحان من گرفته

یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته
مستان و می‌پرستان میدان من گرفته

همچو سگان تازی می‌کن شکار خامش
نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته

تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش کیهان من گرفته


دیوان شمس