جمعه، دی ۰۹، ۱۳۹۰

نمی دانم!
نمی دانم در تقابل بین مصلحتی که جامعه ات بر تو روا می دارد، و حقی که تمام ذرات وجدانت فریادش می زنند، تا به کجا می توان جانب حق را نگاه داشت؟ 
تا به کجا می توان تاوان مصلحت گریزی را پرداخت؟ تا به کجای درد؟ تا به کجای مهجوری؟
می دانی!
ادعای حقیقت طلبی، ادعای بزرگیست. همت مردان بزرگ را می طلبد...

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

همیشه آخرین بارها متفاوتن!
اگر موقع انجام هر کاری بدونیم که این بار، آخرین باره، احتمالا طور دیگه ای انجامش می دیم.
ولی همیشه به خودمون فرصت می دیم. تااااااا قیامت!
آدمیزاد تنها موجودیه كه دچار "قرب" و "بعد" میشه
گاهی دچار دوری
گاهی گرفتار نزدیكی
و همینه كه باعث دردسر میشه
خیلی از چیزای دور و زیبا، وهم و سراب اند
خیلی از چیزا هم اونقدر نزدیكند كه به چشم دیده نمیشن...
.
.
از فیلم چهل سالگی، علیرضا رئیسیان

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۰

اینجا همه Invisible هستند.
اینجا هیچ کس حوصله کسی را ندارد.
همینجا!
همینجایی که من هستم...

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۰

وقتی تو نیستی
نه هست های ما چنان که بایدند و نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را با بغض می خورم
عمری ست
لبخندهای لاغر خود را ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا...
اما
در صفحه تقویم، روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما چه کسی می داند
شاید امروز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی نه هست های ما چنان که بایدند و نه بایدها...
هر روز بی تو روز مباداست...

از قیصر عزیز!
 

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۰

تناقض عجیبی است:
بزرگی افکاری که در سر داری،
و کوچکی کارهایی که بر زمین مانده اند!

دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۰

علاقه و وابستگی خاصی به برادر کوچکم دارم. چندین ماه است که مشغول گذراندن خدمت سربازی در حوالی چابهار است. به جز دلتنگی زیادم، این روزها بسیار نگرانش هستم. بارها از خودش شنیده ام که آن منطقه مخصوصا در ایام محرم و صفر بسیار نا امن است. حتی در سایر ماه ها هم تک تک نمازگزاران قبل از ورود به مساجد بازرسی بدنی می شوند. منتها تشدید این تدابیر امنیتی در ماه های محرم و صفر چندان موثر نیست و گاه گاهی عزاداران مورد حمله قرار می گیرند و چند نفری شهید می شوند. و گویا این موضوع آنقدر عادی شده که در اکثر موارد انعکاس ملی هم پیدا نمی کند. 
از چند روز قبل از ماه  محرم مرتب به او گوشزد می کردم که مراقب خودش باشد. از پادگان خارج نشود، به جز مراسم های پادگان، در هیچ مراسمی شرکت نکند ... و البته او با اکراه جوابی سربالا می داد. می دانم که چقدر این گوشه نشینی برایش دشوار است.

امشب دوباره با او تماس گرفتم: "عزیز دل خواهر، شب عاشوراست، نرو عزاداری. خواهر تحمل دوریت را ندارد...."
یکباره دهانم را بستم. قلبم ایستاد گویا...
ای زینب! ای داغدار همیشه تاریخ، ای قامت ایستاده بر گودال پر از خون برادر...
شرمسارم...
این چراغها را خاموش کنید. من ماندنی نیستم...


شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۰

در یک آن! در یک لحظه! در برشی از زمان، به ابعاد یک "ناگهان"!
ناگهان خودت را در می یابی، درست در مقابل تمام ارزشهایی که با آنها زندگی کرده ای و باورشان داشته ای. ناگهان خود را در حال رشته کردن تمام پنبه هایی می یابی، که ذره ذره ریسیده بودی، در حال نابود کردن هر آنچه بافته و بر تن شخصیتت پوشانده بودی. ناگهان شخصیت خود را عریان می بینی در برابر نگاه زمان! مستاصل در برابر لحظاتی که می گذرند، و شاید دقایقی بیشتر باقی نمانده باشد! این حقیقتی تلخ است که برای جبران خسران بزرگ، چند دقیقه کافی نیست!
به کجا رسیدم ناگهان؟!