شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

یه اتفاقی تو طبیعت افتاده. خوب و بدش رو نمی دونم. فقط حسش می کنم. یه اتفاقی افتاده.....

جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۸

شنیده ام که اگر کبوتران حرمت را از تو دور کنند، خواهند مرد.
پس من چگونه زنده ام؟ با اینکه شکسته بال تر از من میان مرغان نیست......

یه وقتایی گیج می شم. معنی خیلی از کارای خدا رو نمی فهمم. از این همه نفهمی خودم خسته شدم. نمی دونم چرا خدا خسته نمی شه؟ این روزا به وضوح دست خدا رو تو زندگیم می بینم. اتفاقاتی که برام می افتن، به وضوح به خواست و امر خدا هستند. اما من نمی تونم راه پیش روم رو ببینم. به گمانم شده ام مصداق "صمم بکمم".
دوست داشتم 88/8/8 برام متفاوت باشه. واقعا هم شد. مهمان ناخوانده ای داشتم که سالها بود ندیده بودمش. یعنی دوست نداشتم که ببینمش. اما امروز غافلگیرم کرد وقتی برای دیدنم اومد جلوی در خونه. آنقدر بهم گفت "عوض شده ای" که ترسیدم.

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸

مهر ماه هر سال شاهد بروز پدیده های جالبی در سطح شهرمان هستیم. دختران و پسرانی که هر روز صبح همراه ما آدم بزرگها! راهی مدرسه ها می شوند و با خودشان یک عالمه شادی و صفا و خنده و البته ترافیک می آوردند. دلم غش می رود وقتی لباسهای نو و رنگارنگ را بر تن این دخترکان زیبا می بینم. وقتی صدای خنده های گاه گاهشان چرت صبحگاهیم را پاره می کند. و چقدر حرص می خورم وقتی صدای نچ نچ پیرزنان و غرولند های پیرمردان بلند می شود. گویا خندیدن برای ما نسل شهید پرور انقلاب باید همیشه پدیده غریبی باشد!
در کنار دانش آموزان که به سادگی از نوع لباسهایشان قابل تشخیص هستند، بیشترین علاقه من به دانشجویان است، علی الخصوص دانشجویان ترم اولی. جوانان پر شور و انرژی و انگیزه ای که تا چندی پیش در میان همین بچه مدرسه ای ها بودند. این روزها لباسهای آدم بزرگها را می پوشند و چنان شق و رق راه می روند که در هر شرایطی لبخند را به صورت من می نشانند.
در کنار تمام این زیباییها جامعه ما با پدیده ای روبروست که متاسفانه شاید برای کمتر کسی مطرح باشد و کمتر کسی از آن به عنوان یک معزل یاد کند. برای دیدن این پدیده کافیست در طول روز چند دقیقه ای را در حوالی میدان انقلاب و در میان کتاب فروشی های آن قدم بزنید. اگر کمی دقت کنید به سادگی دختران جوانی را می بینید که از شهرستانها و یا روستاها برای ادامه تحصیل به تهران آمده اند. دختران ساده رو، ساده پوش و ساده دل. وقتی که در وسط میدان انقلاب آدرس درب اصلی دانشگاه را می پرسند، یا اینکه مثلا خیابان کارگر کجاست، یا اینکه در این اطراف خوابگاه نمی شناسید؟، به آسانی می توان سادگی یک دختر شهرستانی را در گونه های آفتاب سوخته شان دید. فرشتگان زیبا و نورانی که هر سال مهر ماه در شهر ما ساکن می شوند. اما افسوس و صد افسوس که تمام این سادگیها فقط برای ترم اول است و نهایتا برای ترم دوم دانشگاه. دخترانی که تا چندی پیش حتی پیش محرام خود پوشیده بودند، امروز در راهروهای دانشگاه ها و در خیابانها خود نمایی می کنند. و چه کسی می داند و برای چه کسی اهمیت دارد که سرنوشت این دخترکان چه خواهد شد؟ قلبهای ساده ای که به سادگی یک لبخند و یک کلام محبت آمیز، به خون می نشینند و رنگ رخ از صاحبانشان می گیرند. و خدا می داند چقدر آسان می توان از این قلبهای ساده سوء استفاده کرد در این شهر درنده. دلم می سوزد برای این دختران و برای والدین زحمت کششان که چشم انتظار مدارک دانشگاهی دلبندشان هستند.
همه دوستانی که با من در دانشگاه شریعتی همکلاس بودند حتما می دانند که چه بر سر همکلاسی تبریزی ما آمد. دختر فوق العاده با هوشی که اسیر ساده دلیش شد. چقدر دلم می خواهد بدانم الان کجاست و چه می کند. آن روزها که می گفت دیگر برنخواهد گشت.
کاش کسی به فکر اینها باشد. کاش پدرها و مادرها اجازه ندهند دختر دلبندشان به تنهایی راهی این خراب آباد شود. کاش می شد در همان روزهای اول دانشگاه با چند جلسه کلاس توجیهی سرنوشت بسیاری از آنان را از تباهی نجات داد.
البته لازم است این را هم بگویم که فراوانند دخترانی که در روز فارغ التحصیلی به سادگی و پاکی روز اول دانشگاه هستند. کاش همه پدرها و مادرها بهترین دوستان فرزندانشان بودند...
ای کاش و فقط ای کاش....

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸


دیروز برای اولین بار رفتم قطعه هنرمندان. چه دنیای عجیبی بود. زیر هر تکه سنگی عاشقی خوابیده بود. همه هنرمندان عاشقند. اسمها را یکی یکی می خواندم. خیلی ها را می شناختم و خیلی ها را متاسفانه نه. بس که در این سرزمین به هنرمندان بها می دهند و از آنها برای جوانان می گویند.
بید مجنونی در گوشه قطعه توجهم را جلب کرد. کنجکاو شدم بدانم، چه کسی می تواند مالک زیباترین بخش قطعه باشد. "دکتر عبدالحسین زرین کوب" که کتاب "پله پله تا ملاقات خدا" یش را بسیار دوست می دارم. با دیدن برخی اسمها بغضم سنگینتر می شد. دوست داشتم ساعتی بر مزار فریدون مشیری بنشینم و به آن کوچه فکر کنم. بر مزار استاد ترقی به یاد این بیت از شعرش افتادم: بخوان خدای را بخوان، گره گشای را بخوان... بر مزار استاد تجویدی آتش کاروانی را دیدم که به جا مانده...

چقدر برایم سخت بود راه رفتن روی آسمان...

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

بعضی وقتها، حرفی را که می شنوم، نا شنیده می گیرم. اما در درونم حفظ کرده و به آن فکر می کنم. امروز با دوستی در مورد عشقهای سطحی جوانان امروز صحبت کوتاهی شد. جمله جالبی به شوخی گفت. اما از هر شوخی نمی توان به سادگی گذشت.
گفت :" تو وقتی می خواهی از میدان انقلاب تا میدان آزادی بروی، چهار راه ها و چراغ قرمزهای زیادی سر راهت است. پشت هر چراغ قرمز چند ثانیه ای می ایستی. چراغ که سبز شد به راه خودت ادامه می دهی. تا چراغ قرمز بعدی...."
ترسیدم. از همه چراغ قرمزها و چهارراه ها و ماشینهایی که رد می شوند....
چه قلبهای کثیفی...

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸

تفاوت بسیار است بین ایمان و تعصب، و بین مومن و متعصب. مومن از راه شک و جستجو به ایمان می رسد ولی انسان متعصب ابتدا تعصب پیدا می کند و بعد تنها به جستجوی کوتاهی بسنده می کند، آن هم در راستای اثبات حقانیت تعصبش. ایمان به سادگی کسب نمی شود و شاید فرصتی به درازای یک عمر نیاز داشته باشد، و چون به دست آمد، به سادگی از دست نخواهد رفت. این تعصب است که به سادگی یه شعار بدست می آید و به سادگی شعاری زیباتر از دست می رود. انسان مومن شعارها را می سازد و متعصبان فریادش می زنند.
منظورم از مومن و ایمان در اینجا، تعریف قرآنی آن نیست. هر کس که به راهی که می رود، اعتقاد داشته باشد و آن را با استدلال، مطالعه، بحث و جدل عادلانه و خارج از تعصب، انتخاب کرده باشد، مومن به همان عقیده است. یک انسان می تواند به اقتضای دورانی که در آن زندگی می کند و امکاناتی که جهت تحقیق و "دانستن" در اختیار دارد، بر اساس استعداد و علاقمندی ذاتی خود به اندیشه ای مومن شود. و این اندیشه لزوما در راستای همان صراط مستقیم الهی نیست.
مومنانند که چهارچوب اندیشه های انسانی در طول تاریخ را ساخته اند و متعصبان تنها به تبلیغ این اندیشه ها مشغول بوده اند. متعصبان چشمها را بستند و تنها فریاد زدند، اما این مومنان بودند که دهانها را بستند و دیدند.
خداوند در قرآن از مومنان بسیار سخن گفته است. ویژگیها و افکار و اعمال آنان را به رخ کشیده و به آنان وعده بهشت داده است. اما مومنان مد نظر قرآن، کسانی هستند که افکار و اعتقادشان در راستای صراط مستقیم است، نه آنان که در نتیجه افکارشان به راهی غیر از راه تعریف شده الهی رفته اند.
سوالی که در ذهن من گاها پدیدار می شد و این بار با سوال دوستی، عمیق تر و جدی تر تکرار شد، این است که: انسانهای متفکر و مومنی که عمر خود را صرف مطالعه و پژوهش پیرامون مباحث اساسی زندگی بشری و تأمل در وجود خالق یکتا کرده اند، چگونه و با چه استدلالی وجود خداوند را منکر شده اند؟ آیا واقعا " لجوج" بوده اند؟ آیا هیچ کدام وجدان بیداری نداشته اند؟ آیا هیچ کدام با استدلال و منطق بالاتری مواجه نشده اند که آنان را به راه الهی رهنمون شود؟ سرنوشت این مومنان کافر ( البته مومن بر اساس تعریفی که من در ذهن دارم و در بالا اشاره کردم) چیست؟ آیا واقعا مشمول عذاب الهی خواهند شد؟ اگر اینها عمر خود را صرف مطالعه و پژوهش نمی کردند و وارث یک دین اجدادی می شدند، و متعصبانه و نه مومنانه از خداوند دم می زدند ( همانطور که شاید من هستم) مستحق بهشت و رحمت الهی بودند؟

به این سوالات فکر خواهم کرد و به هر نتیجه ای برسم، آن را خواهم نوشت.

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

دیشب آمدی. مدتها بود که نیامده بودی. مدتها بود که دلتنگت بودم. نشسته بودم. آمدی و نشستی. درست روبرویم. خودم را جمع و جور کردم. حجاب نمی خواستم. محرم بودی.
دیشب دوباره آمدی.
شب بود و سکوت و تنهایی. نمی دانم موسیقی گوش می کردم یا نه. گوشهایم نمی شنید. حرفی نزدم. می دانم. دهانم بسته شده بود. دستهایم حرکت نمی کردند.
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم.
تو آمده بودی.
تنها چشمایم می دیدند. تنها تو را می دیدند. در چشمهایم و در قلبم تنها تو بودی. چه مهربانتر شده بودی! چه زیباتر شده بودی!
نشستی درست روبرویم.. زل زدی به من.... به من که خیره در تو بودم... محو تماشای تو بودم... محو تماشایم شدی...آه که چقدر دلتنگت شده بودم... تو که می دانی من کم طاقتم، چرا اینقدر دیر به دیر می آیی؟ چرا اینقدر منتظرم می گذاری؟ نه.. الان وقت گلایه نیست. تو آمده ای. رعشه ای تمام ذرات تنم را می لرزاند. گلویم می سوزد بس که خشک شده است. گونه هایم می سوزند، بس که تر شده اند. قلبم آرام ندارد. آخر تو آمده ای.
به چه اینطور نگاه می کنی؟ چرا به من اینطوری نگاه می کنی؟ این لبخند چیست؟ محبت است یا تمسخر؟ هر چه هست، عاشقش هستم. عاشق طرح لبخند توام. من محو توام. تو محو منی...
چه سکوتی دارد این شب. این سکوت آزارم می دهد. حرف بزن. همه دنیا روی دلم سنگینی می کند. حرفی بزن آخر...
این چه حالیست. چرا اینقدر حضور تو سنگین است؟ چرا اینقدر زیبایی؟ چرا اینقدر دوستت دارم. تو چرا مرا این همه دوست داری؟ چرا این همه دلتنگت بودم. از تماشایت سیر نمی شوم.
دستهایت را می بینم که به سویم دراز می شوند. از پشت اشکهایم می بینم. مرا می خوانی....
دستهایم به سویت دراز می شوند. تو را می خوانم...
لبیک... اللهم لبیک.... منم بنده تو

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

داشتم توی سایت ها و وبلاگهای شعر! می گشتم. چند تا سایت جالب دیدم. یه عده فراخوان دادن که: یا ایها الناس ما قافیه کم آوردیم. بیایید به ما قافیه بفروشید. قافیه خریداریم.... قافیه فروشی راه انداخته اند...
همینه که الان این همه شاعر داریم، به اندازه ده برابر دیوان حافظ شعر تکراری داریم ولی به اندازه چهار صفحه از مثنوی مولانا، شعر تازه و تاثیر گذار نداریم. چرا راه دور بریم، شعرهای سیب زمینی پیاز پروین اعتصامی بیشتر به دل می شینه تا شعرهای سنتی نوین! ( احیانا احساس نکنید به پروین توهین شد، من واقعا بهشون علاقه دارم )
اما خلاصه مطلب اینکه:
قدیمیا راست می گفتن : قافیه چون به تنگ آید، شاعر به جفنگ آید!

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸

چقدر لذت بخشه. چقدر شیرین و خوشمزس. گوشت می شه به تن آدم. غیبت کردنو می گم.
تصور کن.....
دوستت، همکارت، همسایت... بمیره. جنازش روبروت باشه. چاقو رو برداری و بکشی به تنش. تکه تکه گوشت برداری و بذاری تو دهنت، گاز بزنی و زیر دندونات بجوی... هی بجوی و هی بجوی..... به به ....
بعضی ها خاموشو دوست ندارن. اول به آتیش می کشن، بعد به دندون... یه تهمت هم میندازن تنگش
چه بویی بلند می شه از گوشت تن آدم. تا هفت تا کوچه اونطرف تر هم می ره. مخصوصا اگه یکم چربی هم داشته باشه.... از همه گوشتا خوشمزه تره لامذهب.... جون می ده برای وقتی که از کار خسته شدی، حسابی خستگی رو در می کنه. یه قوری چایی هم نمی تونه جای این چند ثانیه رو بگیره.
نوش جون... گوارای وجود...

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۸

کاش می دانستم با خودت چه فکر می کردی؟ کاش می دانستم چه زیر لب زمزمه می کردی؟ نه راستی، چه فکری می کردی؟ چه امیدی داشتی؟ آن لحظه که تصمیم گرفتی، انگیزه ات چه بود؟ یکی دیگر.... برای چه؟ که چه بشود؟ "که" بشود؟ چکار کند؟
در آن لحظات که بند بند و جزء جزء ساختی و به هم وصل کردی، وقتی که قلبم را می ساختی، وقتی که صورتم را می کشیدی، وقتی دستها و پاهایم را درست می کردی، همه را دقیق و با نظم، به هم وصل می کردی، راستی به چه می اندیشیدی؟ مرا ساختی. شدم مریم. یک مریم دیگر بین هزاران. که چه بشود؟ لابد با خودت می گفتی: " برو آنجا که تو را منتظرند...." آخر پدر و مادرم منتظرم بودند. مشتاق مشتاق.
چه می شد اگر پیش تو می ماندم. تو، من، این دنیا، چه چیز را از دست می دادیم؟
کاش بفهمم. کاش به من بفهمانی. ماموریت من در این دنیا، در این دنیای کثیف، چیست؟ این دنیا که پر شدست از آه مظلومان. این دنیا که پر شدست از استخوانهای شکسته زیر پای ظالمان. این دنیا که گوشش پر شدست از صدای گریه یتیمان و دردمندان.
خدایا تو به من بگو. من اینجا به چه کار می آیم؟؟؟ به چه کار؟؟؟ اشک کدام یتیم با سرانگشتان من چیده شده است؟ دست کدام گمگشته را گرفته ام؟ کدام در بسته را به روی بنده ای باز کرده ام؟ کدام دردمند را درمان و کدام دل شکسته را مرحم بوده ام؟ اگر نمی آمدم، این دنیا از چه محروم می شد؟؟؟ یک مریم دیگر می آمد مثل هزاران.
مرا با هزاران ناز و محبت فرستادی اینجا. فرشته ای کوچک و معصوم. وقتی به عکسهای نوزادی ام نگاه می کنم، قلبم فشرده می شود. تو اینجا چه کار داشتی که آمدی دخترک!؟ حیف نبودی؟ آخرالامر شده ای هیزم جهنم. تمام اجزای بدنت حسابی رونق می دهند به آتش بازی آنجا. در این دنیا سینه آتشفشان و در آن دنیا...... انصاف نیست
پرودگار من، به من نشان بده راهی را که" باید" بروم. راهی که مرا برای آن آفریدی. نشان بده باری را که باید از روی زمین بردارم. لااقل به من بگو چه امیدی به داشتن من داشتی؟
چه شود گر بدهی جواب نامه مرا.....؟ این ماهی از آب برون افتادست......

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸

می خواهم با کسی بروم که دوستش می دارم
نمی خواهم بهای همراهی را با حساب و کتاب بسنجم
یا در اندیشه خوب و بدش باشم
نمی خواهم بدانم دوستم می دارد و یا نمی دارد
می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم
Ich will mit dem gehen, den ich liebe.
Ich will nicht ausrechnen , was es kostet.
Ich will nicht nachdenken, ob es gut ist.
Ich will nicht wissen, ob er mich liebt.
Ich will mit dem gehen, den ich liebe.

Bertolt Brecht

این شعر از قیصر امین پور را خیلی دوست دارم و با هر بار خواندنش لذت دردناکی را در وجودم احساس می کنم.

زندگی در حاشیه

ما حاشیه نشین هستیم.
مادرم می گوید: " پدرت هم حاشیه نشین بود، در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند و در حاشیه مرد"
من هم در حاشیه به دنیا آمدم.
ولی نمی خواهم در حاشیه بمیرم.
برادرم در حاشیه بیمارستان مرد.
خواهرم همیشه مریض است، همیشه گریه می کند، گاهی در حاشیه گریه، کمی هم می خندد.
مادرم می گوید: " سرنوشت ما را هم در حاشیه صفحه تقدیر نوشته اند"
و هر شب ستاره بخت مرا که در حاشیه آسمان سوسو می زند به من نشان می دهد.
ولی من می گویم :" این ستاره من نیست"
و من در حاشیه به دنیا آمدم.
در حاشیه زندگی کردم.
همراه با سگ ها و گربه ها و مگس ها در حاشیه زباله ها گشتم تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.
من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.
در مدرسه گفتند:" جا نداریم"
مادرم گریه کرد.
مدیر مدرسه گفت :" آقای ناظم، اسمش را در حاشیه دفتر بنویس تا ببینیم"
من در حاشیه روز به مدرسه شبانه می روم.
در حاشیه کلاس می نشینم.
در حاشیه مدرسه می نشینم و توپ بازی بچه ها را نگاه می کنم، چون لباسم همرنگ بچه ها نیست.
من روزها در حاشیه خیابان کار می کنم و بعضی شب ها در حاشیه پیاده رو می خوابم.
من پاییز کار می کنم، زمستان کار می کنم، بهار کار می کنم.
تابستان کار می کنم و در حاشیه کار زندگی می کنم.
من سواد دارم ولی معنی بعضی کلمات را خوب نمی فهمم.
مثلا کلمه " تعطیلات" و " تفریح" و خیلی از کلمات دیگر را که در کتاب ها نوشته اند.
از پدرم هم پرسیدم، ولی او سواد نداشت.
من سواد دارم.
من در حاشیه شهر زندگی می کنم.
من در حاشیه زمین زندگی می کنم.
من در مدرسه آموخته ام که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد.
اگر من در حاشیه زمین زندگی می کنم پس چطور پایم نمی لغزد و در عمق فضا پرتاب نمی شوم.
زندگی در حاشیه زمین خیلی سخت است.
حاشیه بر لب پرتگاه است، آدم ممکن است بلغزد و سقوط کند.
من حاشیه نشین هستم.
ولی معنی کلمه حاشیه را نمی دانم.
از معلم پرسیدم :" حاشیه یعنی چه؟"
گفت:" حاشیه قسمت کناره هر چیزی، مثل کناره لباس یا کتاب، مثلا بعضی از کتاب ها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه می نویسند، یا مثل حاشیه شهر که زباله ها را در آنجا می ریزند"
من گفتم: " مگر آدمها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه شهر ریخته اند؟"
معلم چیزی نگفت.
من حاشیه نشین هستم.
به مسجد می روم، در حاشیه مسجد نماز می خوانم. نزدیک کفش ها، در حاشیه جلسه قرآن می نشینم.
من قرآن خواندن را یاد گرفته ام، قرآن کتاب خوبی است.
قرآن حاشیه ندارد.
هیچ کلمه ای را در حاشیه آن ننوشته اند.
من قرآن را دوست دارم.
همه چیز باید مثل قرآن باشد.

قیصر امین پور


پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

می خواهم بنویسم
می خواهم بنویسم تا نپوسند حرفهایم
تا له نشوند افکارم در ازدحام این همه فکر
به قول دکتر، می خواهم از کار سخت ننوشتن خودم را برهانم
بیماری سختی بود که چند سالی به آن مبتلا بودم
سکوت و سکوت و سکوت
حالم از این همه رخوت به هم می خورد
شده ام مرداب به گمانم
دارم می گندم
من می نویسم هر کس دوست داشت بخواند
هر کس دوست نداشت نخواند
بگذرد و برود
من می نویسم