بنفشه زار
جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۰
یکشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۰
سهشنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۰
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
جمعه، دی ۲۳، ۱۳۹۰
***
و این شیطان بود که به عهد خود وفا کرد...
سهشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۰
یکشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۰
جمعه، دی ۰۹، ۱۳۹۰
یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰
شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۰
چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۰
دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۰
دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۰
شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۰
شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۰
جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰
دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰
دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۰
شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰
پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۰
سنگینی غم یک غریبه، بر سینه ام سنگینی می کند. و تصور خانواده ای آشفته حال...
سهشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۰
شاید قرآن تنها جایی باشه که این اتفاق توش افتاده!
شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۰
.
.
.
.
.
پ.ن :
چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۰
جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۰
چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۰
من این حرفامو به کی بگم یوسُف؟ من تو گوش کی نجوا کنم یوسُف؟
// به یاد همه یوسُف ها، و یعقوب هایی که هنوز چشم دوخته اند به راه....
شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۰
( انسان-21)
چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۰
کانرا به تو بسپارم ، اینبار که می آیم
در بسته نخواهد ماند ، بگذار کلیدش را
در دست تو بسپارم ، اینبار که می آیم
هم هر کس و هم هر چیز ، جز عشق تو پالوده است
از صفحه پندارم ، اینبار که می آیم
خواهی که اگر سنجی ، می سنج که جز مهرت
از هر چه سبکبارم ، اینبار که می آیم
سقفم ندهی باری ، جایی بسپار، آری
در سایه دیوارم ، اینبار که می آیم
باور کن از آن تصویر آن خستگی ، آن تخدیر
بیزارم و بیزارم ، اینبار که می آیم
دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا
یک سینه سخن دارم ، اینبار که می آیم
حسین منزوی
***
دوباره برگشتم.
یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹
دوشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۹
شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشهای دیگر «جوانان» را ورق می زد.
برای اینکه بیخود های وهو می کرد و با آن شور بیپایان
تساویهای جبری را نشان میداد
با خطی خوانا بروی تختهای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچهها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه میداشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال میپرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟
یا چه کس دیوار چینها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم میگشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له میگشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم ناله آسا گفت:
بچهها در جزوههای خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست.......