دوشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۹

نمی نویسم!
.
.
.
لابد ملالی نیست، حتی دوری شما!

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

التماس دعا
خوش به سعادتتون که میرین روضه
جاتون وسط بهشته
ما که دنیامون شده آخرتِ یزید
کیه ما رو ببره روضه
مجید آقا! تو رو چه به روضه؟
روضه خودتی، گریه کن نداری! والّا خودت مصیبتی، دلت کربلاست...
ماچت می کنم آ..
داداش حبیت اهل روضه نیست
فقط سر خاک آقام دستمال گرفته بود دستش، میزد تو پیشونیش


بهروز وثوق - سوته دلان، اثر جاویدان علی حاتمی

جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹

پنج شنبه ها، کلاسم که تمام می شود، تند و تند وسایلم را جمع می کنم و از دانشگاه خارج می شوم. قبل از سوار شدن به تاکسی تا می توانم تنقلات و خوراکی می خرم.
خانم کجا می رید؟.... راه آهن!
مسافت زیاد نیست و البته کرایه از آن هم کمتر است! در شهرستانها تاکسی سوار شدن خیلی لذت بخش است، چون با شنیدن کرایه ای یک چهارم کرایه های تهران، کلی احساس پولدار بودن به آدم دست می دهد!
محوطه راه آهن خیلی بزرگ نیست، ولی معمولا نزدیک ساعت 5 پر می شود از دانشجوها! یک سمت به مشهد می رود و سمت دیگر قطار فیروزکوه است که به سمت تهران می رود. می توانم از زیرگذر بگذرم. اما لذت رد شدن از روی ریل را از دست نمی دهم. می افتم داخل فرورفتگی ریل و آهسته آهسته از روی سنگ های درشت ریل عبور می کنم. و البته تا می توانم آهسته راه می روم تا بیشتر بتوانم به انتهای این خطوط موازی نگاه کنم. من مطمئنم حتی خطوط موازی هم به هم می رسند. شاید آنجا که خورشید به افق می رسد...
هنوز یکی دو ساعتی تا آمدن قطار مانده. زودتر آمدم تا بیشتر از این فضا لذت ببرم. آسمان آبیِ آبیست. خورشید به سرعت به افق نزدیک می شود و جشنواره ای از رنگ ها در افق شروع می شود. ایستگاه در دل کویر است. کمی دورتر رشته کوههای البرزند. اما با چهره ای متفاوت. هوا آنقدر پاک و زلالست که حس می کنم می توانم تمام تخته سنگ های کوهها را بشمرم. جاده تهران مشهد را هم می توانم ببینم. دوست دارم مسیر حرکت ماشینها را دنبال کنم، از ابتدای میدان دیدم تا آخر جاده...
نیم ساعت بعد قطار تهران-مشهد می رسد. مسافرهایی که از پنجره های کوپه ها یا راهروهای قطار آویزان شده اند و با کنجکاوی به ایستگاه و آدمها نگاه می کنند... گاهی که برایم دست تکان می دهند، پاسخشان را می دهم. زائران امام رضایند...
نیم ساعت آخر ایستگاه شلوغ می شود. من بی توجه به همه گوشه ای می نشینم و چشم می دوزم به گلوله خونین خورشید که در راه منزلگاه غروب است. رنگ های تند نارنجی و بنفش و ارغوانی اطراف خورشید دیوانه کننده اند. و خطهای موازی سفید و نیلی رنگ که در آسمان پیدا می شوند. یک زمانی احساس می کردم، اینها صفوف نماز جماعت فرشته ها هستند!
صدای سوت قطار از دوردست می آید. چراغ ایستگاه سبز می شود.... قطار فیروزکوه کوپه ندارد و مثل قطار متروی تهران کرج است. صندلی های پشت سر هم یا روبروی هم! معمولا سوار واگن خانمها می شوم. ولی واگن خانوادگی هم خوب است و اگر سوار شوم مشکلی احساس نمی کنم.
قطار راه می افتد. نزدیک به دو ساعت در راه خواهیم بود. حتما کنار پنجره می نشینم و بساط خوراکی هایم را باز می کنم. دل می دوزم به کویر و تا می توام چشم می چرانم! کمی بعد دیگر جاده را نمی بینم. مسیر قطار با جاده فرق دارد. کوه های عجیب و غریب دور و نزدیک راهمان را جدا می کنند. در لابه لای این کوهها چند معدن نمک و کچ دیده ام. عجیب ترین چیزی که می توان در کویر دید نشانه های حضور انسان است. سازه های ریز و درشتی که نه شبیه چیزی هستند و به نظر می آید کاربردی داشته باشند. گاهی می شود رد پای چرخهای ماشینی را دید که رفته است تا دل کویر! به نا کجا! تنها رانندگی کردن در جاده خالی در دل کویر رویای شیرینی است. هر وقت فیلم خیلی دور، خیلی نزدیک را نگاه می کنم، کلی به مسعود رایگان حسودی ام می شود!
خیلی زود هوا تاریک می شود و من دیگر نمی توانم بیرون را ببینم. معمولا کتابی برای مطالعه همراهم دارم. امروز صراطهای مستقیم دکتر سروش را آورده ام. کتاب می خوانم و آجیل می خورم و گاهی به درد و دل های زنی که در صندلی کناری نشسته گوش می دهم. دختر کوچکش با چشمهای حریص و فضول نگاهم می کند. کمی آجیل و یک آدامس به او می دهم. تمام حرصش می خوابد!
می رسم به تهران! ایستگاه راه آهن تهران که مرا یاد سالهای دور و خاطراتی تلخ می اندازد.
شاید با قطره اشکی سفر پنج شنبه ام تمام شود...

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

یا دَهرُ أفٍّ لک من خلیل ..... کم لک بالإشراق و الأصیل
مِن طالبٍ و صاحب قَتیل .... و الدَّهرُ لا یَقنَعُ بالبَدیل
و کلُّ حَیٍّ سالک سبیل ..... ما أقرَبُ الوَعدَ إلی الرَّحیل !
و إنَّما الأمرُ إلی الجَلیل
.
.
.
ای روزگار ! اُف بر دوستی تو ! .... چه بسا یاران و طالبانی را که در بامداد و شامگاهانت کُشتی !
و روزگار، جایگزینی به جای آنان ، نمی پذیرد (و به مرگ دیگر راضی نمی شود) .
و هر زنده ای باید این راه را طی کند ... و چه نزدیک است آن وعده رحیل !
و پایان کار تنها به سوی خداوند شکوهمندست


"از کلام سیدالشهدا لحظاتی قبل از ورود به میدان نبرد"

چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹

نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتابهایی که تو می خوانی...
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی...
و شنیدن آهنگی که تو دوست داری...
و دوست داشتن گل هایی که تو می خری...
نمی توانم... از سرگرمی های تو هرگز جدا شوم
هر چه هم ساده باشند
هر چه هم کودکانه ... و ناممکن باشند
عشق یعنی همه چیز را با تو قسمت کنم
از سنجاق مو... تا کلینکس!
عشق یعنی مرا جغرافیا در کار نباشد
یعنی تو را تاریخ در کار نباشد...
یعنی تو با صدای من سخن گویی...
با چشمان من ببنی...
و جهان را با انگشتان من کشف کنی

نزار قبانی

جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

تکه های کلامی و رفتاری آدمها را زود متوجه می شوم و در خاطرم می ماند.
وقتی کسی از تکۀ کلامی یا رفتاری دیگری استفاده می کند، کلافه می شوم. احساس می کنم یک نفر می خواهد به زور در قالب دیگری دیده شود.کسی را می شناسم که می توان در رفتار و گفتارش خلاصه ای از تمام اطرافیانش را دید!! هر بخش از کلام و رفتارش را وامدار کسی ست و به سرعت تغییرات افراد بر او تاثیر می گذارد.
نمی دانم این چیست؟ شکل نگرفتن شخصیت؟ بی هویتی؟ خود نشناسی!!
فقط این را می دانم که دیگر به ندرت می توان کسی را پیدا کرد که "خودش" باشد. بدون تقلید کردن، بدون ادا در آوردن...

پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۹

= خسته ام! دیگر قدمهایم یاریم نمی کنند. زانوانم می لرزند.
- خسته نباشید. خدا قوت!
= به ستوه آمده ام. طاقتی نمانده. سنگینی بار رنجی بزرگ روی دوشم، امانم را بریده.
- خدا بهتون صبر بده
= دلشوره دارم، اضطراب... اضطراب... بر سینه ام ناخن می کشند
- آرام می شوید به فضل خدا
= جانم آتش گرفته. دارم می سوزم. شعله های سرد و بی قرار آتش احاطه ام کرده اند و من یَتَقَلقَلُ بَینَ اطباقِها!
- سرد می شوید انشاءالله!!
= تلخم! گویا جام شوکران در حلقم ریخته اند.
- شیرین کام می شوید اگر خدا بخواهد.
= در تاریکی بی رحم و سنگین "تردید" گرفتار شده ام. گم شده ام! در این شب سیاهم گم گشته راه مقصود / از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت..
- پیدا می شوید به لطف خدا.
= زندگی ام پر شده از کینه، نفرت، تنهایی، پستی، غربت، بیگانگی، پلشتی، هراس، گرفتاری، بدبختی، زشتی، یأس، افسوس، رنج، دروغ، حرص، نومیدی، شک، ذلت، جهل، حقارت، پریشانی، خیانت، ظلم، فریب، بی هویتی....
- ....

چه بیهوده دهان باز می کنیم و چه جاهلانه لغات را هدر می دهیم. نمی دانیم چه می گوییم و نمی دانیم چه پاسخ می دهیم.
لغات را یا برای توصیف سطحی حالات روحیمان، یا برای عذری برای غفلت خود به کار می بریم.
گاهی فکر می کنم انسان در لحظه مرگش معنی خیلی از کلمات را نمی داند!

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

باز هم بی تاب رفتنم. باز هم بی تاب دیدنم. باز هم دلتنگ گردیدنم.
گردیدن و گردیدن و گردیدن.... به دور تو، به دور یاد تو، دور تا دور حلقه محبت تو!
دلتنگ نشستن و زل زدنم. دلتنگ سجده کردنم، آنجا که چند قدمی بیشتر تا تو نیست!
باز هم موسم حج است. با هم حاجیان اسباب سفر را بستند و راهی شدند. باز هم من برایشان دست تکان دادم. باز هم آنها رفتند و من ماندم به تماشا! باز هم خود را در وجودم دفن کردم. باز هم سکوت کردم و تنها رفتنشان را دیدم. دیدم که چه خندان می روند.
من باید سکوت کنم ...
تا به حال دو بار مرا به سکوت خوانده ای. بار اول قرعه کشی بین من و دوست مرحومم بود. چه گذشت بر من وقتی حتی بین دو نفر هم انتخاب نشدم. چقدر برایت گلایه داشتم. و چه شرمسار شدم وقتی دانستم که او رفتنی بود و من ماندنی... نه فقط به حج! به سوی تو!
و بار دوم که در قرعه کشی دانشگاه، اسم حقیر من به اسم خانه ات گره خورد، گذر نامه ام چند ساعت دیرتر به دستم رسید، و باز هم دست من به خانه ات نرسید! چه می توانستم بکنم؟ جز سکوت؟ جز بهت؟
اما من هنوز مشتاقم. مشتاق و بی تاب توام و نمی توانم منتظر بمانم که بخوانی ام! من تو را می یابم. تو را در خود می جویم. نه در سرزمین حجاز! در خودم به دورت می گردم. به دور خودم می گردم. من در گردش به دور تو عدم می شوم. نابود می شوم. و باز وجود می یابم. شاید سماع همین است!
من هاجرم! ببین چگونه در کوی تو سرگردانم! ببین چگونه بین صفا و مروه، افتان و خیزان می روم؟ ببین چگونه سعی می کنم در میانۀ این بیابان!
تو در قلب منی. در میان سینه منی، نه درون سنگ کعبه! حاجیان آنجا چه می جویند؟ من تو را در خود، در همین نزدیکی می یابم!

ای قوم به حج رفته، کجایید، کجایید
معشوق همین جاست، بیایید، بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوائید

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹

در امامزاده نزدیک خانه:
- خانم ببخشید، امروز چند شنبه هستش؟
- فکر می کنم سه شنبه
- داری کمیل می خونی؟
- بله
- امروز که زیارت عاشورا می خونن.
- می دونم. ولی مگه فرقی می کنه؟
- حتما فرق می کنه. هر دعایی تو یه روزی اثر داره! هر کاری به وقت خودش! شما وقتی الان کمیل می خونی که حاجت نمی گیری!!
- چرا؟
- وا! چرا نداره خانم! اتفاقا من خودم هر هفته می رم جلسۀ خانم سلیمی، همین کوچه پشتی. ماشالله خیلی کرامات داره. هر حاجتی دارم بهش می گم، بهم یه دعاهایی می ده که باید به وقتش خوند. اگه به موقع نخونی اثر نمی ده. از این هفته هم می خواد کلاس تفسیر سورۀ نور بذاره. حتما بیا، به دردت می خوره. می گن این سوره خیلی حاجت می ده. تازه خیلی هم با علم روز پیش می ره ماشالله! یه سی دی داد به دخترم، گفت اگه اینو از اول تا آخر گوش کنی، حاجتتو می گیری. توش همش روضه هستش.
- آفرین، این یکی رو دیگه نشنیده بودم.
- بیا، بیا این دعا رو بگیر 130 بار بخونش. خانم سلیمی می گفت اگه اینو 130 بار بخونیش انگار 2000 سال عبادت کردی!!!
- چی هست؟
- دعای حضرت یونس، اون موقع که تو شکم ماهی بوده! قصشو بلدی که...
- بله، بلدم
- آره! اگه اینو سه دفعه بخونی، هر چی گناه کردی پاک می شه! حتی حق الناس هات.
- جدا؟
- اره! توسل کن به حضرت یونس، هر شب این دعا رو بخون، بعد بذار زیر سرت، حتما حاجت می گیری! حاج خانم تضمینش کرده!
...

در یک آرایشگاه زنانه:
- وای شیدا جون، چقدر موهات قشنگ شدن، خیلی بهت می آد.
- مرسی عزیزم، حالا جدی خوب شد؟ آخه می دونی، امشب مهمون دارم، خارجین، دفعه پیش که رفته بودیم آنتالیا باهاشون دوست شدم، اونام از من خوششون اومده، دارن می آن دیدنم! نمی دونی چه زن و شوهر با صفایین! معرفت اینا رو نمی شه تو ایرونی جماعت پیدا کرد.
- آره بابا، منم از این جماعت خسته ام. پامو که از این خراب شده بیرون می ذارم، یه نفس راحت می کشم.
- راستی تو چرا بینی تو عمل نمی کنی؟ ناراحت نشی ها! ولی یکم بهت نمی آد.
- آره خودم می دونم، ولی آخه، گلاب به روت، من نه که عضو تیم ملی اسکی هستم!!! نمی تونم عمل کنم، برای تمرین که نمی شه با بینی عمل کرده رفت، از قیافه می افته!
- کار خوبی می کنی، منم که دور چشم و پلک هامو عمل کردم، تا چند ماه بیچاره شده بودم، اصلا نمی تونستم سرمو تکون بدم.
- آخی طفلی! می دونم چی می گی! من وقتی کمرمو خالکوبی کرده بودم، تا چند وقت نمی تونستم به پشت بخوابم، خیلی عذاب کشیدم، می دونم چه حالی داشتی! تازه الانم باید ترمیمش کنم. داره خراب می شه.
- ای بابا تو که بدتر از من گرفتاری! ولی من یکم سرمو خلوت کردم. بس که فشار کاریم بالا بود و بهم استرس وارد شده بود، پوستم داشت خراب می شد. آخه می دونی من یه بازیگرم، خیلی هم شغلمو دوست دارم. ولی دیدم اینطوری نمی شه، همش فیلم پشت فیلم!! دارم خودمو خیلی خسته و پژمرده می کنم. دیگه الان هیچ پیشنهادی رو قبول نمی کنم... آخه میدونی، شوهر من عاشقمه ها! ولی خوب ، مردا عقلشون به چشمشونه! باید یه جوری نگهشون داشت دیگه ......

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

من تو را دوست دارم... تو دیگری را... دیگری آن دیگری را... و آن دیگری من را!!
و همگی تنهاییم!
این زنجیره های محبت بی نهایتند. طولانی و پر از انشعاب! گاهی سر و ته زنجیره ها به هم وصل می شوند، دایره می شود، دایره ها زیاد می شوند، گره می خورند، تو در تو و لایه به لایه! در نهایت حجمی می بینیم بی سر و ته! شاید شبیه یک کُره! دوست دارم اسمش را بگذارم کُره محبت! در این کُره، دلها به هم تنیده اند. همه سرگرم همند، همه آرزوی همند، همه در اشتیاق همند، همه منتظر همند، و همه تنهایند.
یاد حدیث پیامبر افتادم که فرمود: "مردم در این دنیا در خوابند، وقتی مُردند بیدار می شوند."
آری! همه در خوابیم و عمر خود را در دست و پا زدن در انبوه این کُره لعنتی تلف می کنیم.
کی قرار است بیدار شویم؟ کی قرار است قبل از مرگمان بمیریم؟ کی قرار است سرمان را از داخل این گره کور بیرون بیاوریم و به روی ماه خداوند بوسه بزنیم؟ کی قرار است اصل را از فرع تمیز دهیم؟
این بازی کی تمام می شود؟

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

موضوع انشا این بود: " شجاعت چیست؟"
همه سرهاشان روی دفترهای کاهی انشا بود و برگه های آن را سیاه می کردند. وای که چه جملات زیبایی می توان در وصف شجاعت نوشت! چه آسمانهایی را می توان به چه ریسمانهایی بافت! چه کلمات بکر و هوس انگیزی می توان در کنار هم ردیف کرد! کدام کند ذهن و کور دلی می تواند چنین موضوع انشای زیبایی را تباه کند؟ بس که درباره آن گفته اند و شنیده اند...

ولی در همان ابتدا کودکی بلند شد و پیش معلم آمد. دفترش را روی میز او گذاشت.
ورقه ای سفید بود که در بالای آن نوشته شده بود: "شجاعت یعنی این!"
.
.
علی شریعتی، از همان کودکی معلم بوده! حتی معلم معلمان خود!

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹

اینکه دلتنگ توام اقرار می خواهد مگر؟
اینکه از من دلخوری انکار می خواهد مگر؟

وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش
دل بریدن، وعدۀ دیدار می خواهد مگر؟

عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می شویم
اشتباه ناگهان، تکرار می خواهد مگر؟

من چرا رسوا شوم، یک شهر مشتاق تو اند
لشگر عشاق پرچم دار می خواهد مگر؟

با زبان بی زبانی بارها گفتی "برو!"
من که دارم می روم! اصرار می خواهد مگر؟

روح سرگردان من هر جا بخواهد می رود
خانه دیوانگان دیوار می خواهد مگر؟

"مهدی مظاهری"

پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

وقتی می خواهی بنویسی، یک داستان یا یک فیلم نامه، فرقی نمی کنه، مهمترین چیزی که توی ذهنته، سوژه و مسیر کلی داستانت هست. بعدش باید شخصیتها و عوامل داستانت رو بسازی. اگر سازنده ماهری باشی، شخصیتها تو رو به سمت آخر داستان هدایت می کنند و تو رو با یه نتیجۀ دور از ذهن غافلگیرت می کنند. اگر شخصیتها قوی باشن، افسار ذهنت تو دست اونهاست. اما در نهایت این تویی که خالقی! اونها رو می سازی و کنار هم قرار می دی، با هم آشناشون می کنی و از هم دورشون می کنی. اما این شخصیتها هستند که خودشون می دونن تو هر لحظه و هر موقعیت چه کاری باید بکنن. شاید خودشون نمی دونن که هر رفتارشون تو هر لحظه، و هر تصمیمی که می گیرن چه تاثیری تو مسیر کلی داستان داره. تقصیر تو نیست! تو اونها رو می سازی و می فرستی تو فضای قصه! اونها خودشون می دونن چقدر بر اساس شخصیت پردازی اولیه تو حرکت کنن. ولی از کجا بفهمن چی تو ذهن توء؟ وجدان دارن مگه؟؟ اگه همونی بمونن که تو ساختی، همونی می شن که تو خواستی. وگر نه...!
می بینید چقدر شبیه داستان آفرینشه!

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

ما تهرانی ها آدمهای خیلی خوبی هستیم!
این ماییم که چرخهای مملکت رو می چرخونیم. این ماییم که دشواری صنعتی شدن رو به جون می خریم تا همه ایران در سایۀ این فداکاری ما پیشرفت کنه. این ماییم که همیشه دست کمکمون رو به سمت مصیبت زده های شهرهای دیگه دراز می کنیم. اگر زلزله بیاد، اگه سیل بیاد، اگه جنگ بیاد... تازه! گاهی این دستمون اونقدر دراز می شه که به کشورای همسایه هم می رسه!! تو جنگ هم که بیشترین شهدا از اهالی ما بودند. اگه ما نبودیم الان ایران نبود! اصلا ما تهرانی ها سپر بلای مردم ایرانیم. موش آزمایشگاهی هستیم برای اجرای آزمایشی طرحهای مصوب دولت و مجلس خدمتگذار.
ما تهرانی ها خیلی خوبیم! منتها نمی دونم چرا نمی تونیم کنار هم راحت و بی آزار زندگی کنیم؟! نمی دونم چرا خودمون از دست هم آسایش نداریم. همش برای خودمون ایجاد مزاحمت می کنیم. یه چیزی هست به نام حریم خصوصی، مخصوص خودمون. خودمون ساختیمش، خودمون هم مقدسش کردیم. ولی اصلا بهش احترام نمی ذاریم. ما تهرانی ها همش باید مواظب نقصان در اموال و جان و ناموسمون از دست همدیگه باشیم. به هرکس که می خواد فداکاری کنه و از اهالی ما بشه می گیم: هی تازه وارد! حواست باشه ! اینجا همه گرگ هستن. اگه نخوری، خورده می شی.
ما تهرانی ها، گرگهای خیلی خوبی هستیم!

جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

پیمانکار یک پروژه عمرانی شدم!
ساخت یک قبرستان!!
تعدادی کارگر اجیر کرده ام تا قبرها را بکنند. به زودی تمام این چاله ها پُر می شوند، و کسی بر مزار این بیچارگان نخواهد گریست.
در قلب من کارگران مشغول کارند!

دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹

شیطنت اولین و آخرین صفت کودکی و نوجوانی من بود. من بودم و دشتهای سرسبز و وسیع دامنه سبلان، من بودم و رودخانه زیبا و زلال نزدیک خانه مادربزرگ، من بودم و آسمان آبی و زمین سبزی که به هم می دوختم. نه در زمین بند بودم نه در هوا !! بهترین دوستانم پرندگانی بودند که کنار خانه درختی من آشیانه ساخته بودند. و بزغاله حنایی رنگ کوچکم که زیر درخت منتظرم می ماند تا به خانه برگردیم. انعکاس صدای خنده های جانانه ام وقتی که در میان سبزه ها و در انبوه گلهای وحشی می دویدم، را هنوز می توانم از شکاف درختان قدیمی بشنوم. و معشوق باوقار و دست نیافتی من، سبلان، که هنوز چشم به راه من است تا سالی چند روز به آغوشش پناه ببرم. سرم را بگذارم روی آن دامن آبی رنگ و باشکوهش (که مرا به یاد لباس عروسان ماهرو می انداخت) و های های های گریه کنم. و اشک هایم را بسپارم به آن رودخانه زلال که از زیر درختان بید جاریست، تا برساند به دریا صدای چشمهای مرا...
یادم هست آن روزها هر وقت در میان جست و خیزهایم، زمین می خوردم، مادرم می گفت: بلند شو! عیب نداره، بزرگ می شی، یادت می ره!
آه مادر! آه سبلانم!
من بزرگ شده ام، من بزرگ شده ام، پس چرا هنوز یادم هست؟! پس چرا هنوز هم زمین می خورم؟! پس کی باید اینها از یادم بروند؟؟

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

الهی به مستان میخانه ات / به عقل آفرینان دیوانه ات
به نور دل صبح خیزان عشق/ ز شادی به اندوه گریزان عشق
به رندان مست آگاه دل/ که هرگز نرفتند جز راه دل
به مستان افتاده در پای خم/ به رندان پیمانه پیمای خم
به شام غریبان، به جان صبوح/ کز ایشان بود روز و شب را فتوح
که خاکم گِل از آب انگور کن/ هوسهای من آتش طور کن
به خمخانه وحدتم راه ده/ دل زنده و جان آگاه ده
الهی به آنان که در تو گمند/ نهان از دل و دیده مردمند
مِیی ده که چون ریزمش در سبو/ بر آرد سبو از دل آواز هو
از آن مِی که در دل چو منزل کند/ بدن را فروزانتر از دل کند
جهان منزل راحت اندیش نیست/ ازل تا ابد یک نفس بیش نیست
مِیِ معنی افروز و صورت گداز/ همه گشته معجون ناز و نیاز
پریشان دِماغیم ساقی کجاست/ شرابی ز شب مانده باقی کجاست
مِیی کو مرا وا رهاند ز من/ ز آئین کیفیت ما و من
دماغم ز میخانه بوئی شنید/ حذر کن که دیوانه هویی شنید
مُغنی نوای طرب ساز کن/ دلم تنگ شد مطرب آواز کن
به میخانه آی و صفا را ببین/ ببین خویش را و خدا را ببین
تو در حلقه می پرستان در آی/ که چیزی نبینی به غیر از خدای
الهی به جان خراباتیان/ کز این محنت هستیم وا رهان


رضی الدین آرتیمانی

* توصیه می کنم ای شعر رو با صدای شهرام ناظری گوش کنید.

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

تو با دلتنگی های من
تو با این جاده همدستی

تظاهر کن ازم دوری
تظاهر می کنم هستی

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

وقتی تمام نیازها و تمناهای یک روز تنها با لیوانی آب و لقمه ای نان برطرف می شوند، احساس حقارت می کنم. وقتی که بی تابی های بزرگ با اندکی! برطرف می شوند، احساس اندک بودن می کنم. وقتی با "نخوردن" و "نیاشامیدن" بی قراری را تجربه می کنم که هرگز با "ندانستن" تجربه اش نکرده ام، احساس بیچارگی می کنم.
خدایا! نکند رمضان امسال هم بگذرد و من همچنان اینگونه در بند "وجود" باشم!

جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۹

و چون موسى به ميعاد ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد: «پروردگارا، خود را به من بنماى تا بر تو بنگرم.» فرمود: «هرگز مرا نخواهى ديد، ليكن به كوه بنگر پس اگر بر جاى خود قرار گرفت به زودى مرا خواهى ديد.» پس چون پروردگارش به كوه جلوه نمود، آن را ريز ريز ساخت، و موسى بيهوش بر زمين افتاد، و چون به خود آمد، گفت: «تو منزهى! به درگاهت توبه كردم و من نخستين مؤمنانم.»
سوره اعراف. آیه 143

الهی، او که یک نظر دید، عقل او پاک رمید، پس او که دائم به دیدۀ دل تو را دید، چون بیارمید؟
الهی، چه غم دارد او که تو را دارد؟ که را شاید، او که تو را نشاید؟ آزاد آن نفس که به یاد تو یازان، و آباد آن دل که به مهر تو نازان و شاد آنکس که با تو در پیمان!

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

درست وقتی که چشمهایت عادت کردند به درخشش گنبد طلا، انگشتان احساست که عادت کردند به عشق بازی با پنجره های فولادی، گوشهایت که دل بستند به صدای نقاره ها، درست همان لحظه که پاهایت عادت کردند به راه رفتن روی بال فرشته ها... باید سفره دلت را جمع کنی، بقچه کنی و برگردی. و تنها امید داری که دوباره زائر شوی.
زائر که می شوی، دل بریدن را خوب خواهی آموخت. جرأت شکافتن بافته هایت را خواهی یافت. زائر که می شوی قلب تو یعنی قدمگاه او...

یا علی ابن موسی الرضا، با تمام خودم به سوی تو می آیم، مرا بپذیر، مرا بپسند...
دعا گو و نائب الزیاره همه دوستان هستم.

پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۹

نمی دانم چطور می توان فرار کرد. اگر روزی به این نتیجه برسی که دیگر نمی توانی بمانی و بجنگی، چطور باید فرار کنی؟ چطور باید بگذاری و بروی؟! نمی دانم چطور باید گذاشت و گذشت!
وقتی که دنیا و قوانین موجود در روابط بین آدمهایش را نمی فهمی، وقتی نمی خواهی تن به ذلت تسلیم شدن بدهی، وقتی که دیگر یارای جنگیدن با این قوانین را نداری، چه راهی جز فرار کردن داری؟ منظورم از قوانین، صفحه های سیاه شده کتاب های قانون و حقوق نیست. نانوشته هایی که در روابط انسانی رعایت می شوند و تو اصلا نمی دانی از کجا آمده اند!! و چرا باید رعایتشان کنی!!؟؟ و اگر بر خلاف جریان آب شنا کنی، نابودت می کنند. همین آدمها...
می خواهم فرار کنم...

شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۹

در تذکره ها آمده است که در زمان اولین نزول وحی بر پیامبر، فرشته ای از جانب خداوند، سینۀ محمد را گشود تا قلب او را در آرد و مطهر گرداند و در جایش بگذارد.

یا محمد! در غار حرای سینه ام تنها چشم به راه یک "اقراء " هستم...

نوح تویی، روح تویی، فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی، بر در اسرار مرا

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹

حضرت علی(ع) از سوی دشمن کافرش مورد حمله قرار گرفت. خصم، خدو بر صورت او انداخت که این خشم علی را برانگیخت. او در پاسخ خصم ضربتی وارد نکرد و چون یارانش دلیل را جویا شدند، گفت که غضب، نیت وی را آلوده می کرده، که اگر او در این حال به دشمن ضربت وارد می کرد، فعل او برخاسته از شمشیر حق نبوده که از شمشیر نفس بوده است.
.
.
بر این باورم که هرگز نباید برای شناختن اسلام، فعل مسلمین را مرجع و اصل دانست. اسلام را باید از کتاب و از رسول آموخت و از علی (ع). او که حجّت مسلمانی من است. او که ضامن وجود انسانیت، مردانگی، کمال، شجاعت، آزادگی و شرافت برای من است. اوست که اگر نبود به امکان وجود همه اینها شک می کردم.
اگر علی نبود، مرغ حق را که در دل تاریکی شب تا به صبح ناله حق...حق...حق سر می دهد را دیوانه ای می دانستم که "ناممکن" را طلب می کند. اگر علی نبود، حقی نبود، حقیقتی نبود، صبحی نبود، حاصلی نبود. آری! علی حاصل خداست! هدیه خداست به انسان. او را از دل خانۀ خود تقدیم بشریت کرد. تحفه عرش کبریاست.
این خونریز خشمگین صحنه پیکار، این سوختۀ خاموش خلوت محراب، این شیر خلوت گزیده در نخلستان.... این علی! همو که برایم نماد و سمبل تنهایی است... موسای بی هارون، عیسای بی حواریون، محمد بی خدیجه، بی ابوذر، بی علی.... علیِ تنها... دلیل اسلام من است.

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

امروز سالگرد شهادت شهید مصطفی چمران است. کسی که نام و یادش مرا به یاد "درد" و "حیرانی" می اندازد. نمی دانم چرا، ولی هر گاه به تصویرش نگاه می کنم به یاد "شمع" می افتم! گمان می کنم خود او نیز انس و الفتی با شمع داشته و این را با دادن یک شمع به عنوان هدیه ازدواج به همسرش نشان داده.
یادداشتی از او را همیشه همراه خودم دارم که صداقت گفتار آن گاهی به جدّ آرام جان است:
" هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی. خدایا، به هر که و به هر چه دل بستم، تو دلم را شکستی. عشق هر کس را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی. هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایۀ امیدی، و به خاطر آرزویی برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را بر هم زدی و در طوفان وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم...
تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم....
خدایا! تو را به خاطر همۀ این نعمتها شکر می کنم......"

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

مگه می شه؟!!
ها بگو...
مگه می شه؟!!
مگه می شه به تو ایمان داشت و این همه بی تاب بود؟!!
مگه می شه تو رو باور داشت و اینگونه سرگردان صحرای حیرت بود؟!!
مگه می شه تو توی دل باشی و این همه گرد غربت روش بشینه؟!!
ها تو بگو...
مگه می شه؟!!
مگه می شه؟!!
اگر اینگونه ام، آنگونه بودن و آنگونه زندگی کردن رو بهم یاد بده...

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خواستم بنویسم، دیدم تهی شده ام!!

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

شنیده ام درهمین شبهای گرم خرداد ماه که من مشغول خور و خوابم، فرشته ای آسمانها را طی می کند، دم به دم فریاد می زند: "این الرجبیون؟"
و من لبیکی ندارم!

چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

به این باور رسیدم که هر وقت دلتنگش می شم، به یاد منه و برام دعا می کنه. یا نه.....فکر کنم برعکس باشه: هر وقت که او به یاد من باشه و برام دعا کنه، یادش می افتم. اسمشو زیاد می شنوم، عکسشو می بینم، یکی دو نفر از اطرافیان دارن می رن پیشش ... خلاصه یه چیزایی که منو یادش بندازه.
این روزا داره دعام می کنه. این روزا دلش برام تنگ شده. این روزا منم دلم براش تنگ شده. برای خودش، برای حرمش، برای کبوتراش، برای اذن دخول خوندن تو باب الجواد...
دلم هوایی شده دم غروب که صدای نقاره ها تو صحن پیچیده، بشینم روی یکی از اون فرشای قرمز خوشگل، درست روبروی گنبد، چشم بدوزم بهش، دل بدم به آسمون بالای سرش، زائراشو زیارت کنم.
این روزا دلم تنگ شده برای سر و صدای دور و بر ضریحش. اونجایی که هرچی صداش کنی، نه خودت می شنوی نه هیچ آدم دیگه ای. فقط اونی که مخاطبه دریافتت می کنه. دلم تنگ شده برای خوندن زیارت نامش. دلم تنگ شده برای تماشای ضریحش از پشت پرده ضخیم اشکام. دلم برای لحظه دیدار تنگ شده. لحظه ای که منو از همه عالم بی نیاز می کنه. لحظه ای که دیگه هیچ دعایی معنی نداره. دیگه هیچی نمی خوام. به استغنای حقیقی می رسم. دنیا برام می شه همون آبی که دهان بزی می چکه!
یا امام الرئوف! دلم بی نیازی می خواد.... اذن دخول آقا!

سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچه کودکان کویم کردی

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

امروز دوستی دعایی در حقم کرد.
گفت:
"امیدوارم که خدا بگیره ازتون هر چیزی و هر کسی رو که خدا رو از شما می گیره!"
گفتم:
"آمین!"

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

با او باشیم
اگه رسوند که رسوند
اگه نرسوند، دور نشیم ازش
از رضای او دور نشیم
او می بیند
او می داند....

آیت الله بهجت

یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

نمی خواهم مرثیه بنویسم که بسیار نوشته اند. نمی خواهم نوحه سرایی کنم که بسیار سروده اند. نمی خواهم اشکی را جاری سازم که بسیار جاری ساخته اند. نه می خواهم و نه می توانم چنین باشم. آنقدر که در نظر من بزرگ و با عظمت است، آنقدر که در نظر من مقدس است، آنقدر که در نظر من.... من کیستم که بخواهم او را به نظر خود بکشم؟؟ من کیستم که بخواهم از فاطمه بگویم؟ نه بزرگیش، نه قداستش، نه قدرتش و نه مظلومیتش هیچ یک در زبان من و در افکار کوچک من نمی گنجد. تنها محبتی سوزناک از دیداری دور در کنج قلبم باقی مانده و حسرتی عمیق!
کاش فاطمه را، پدر فاطمه را، شوی فاطمه را، و همه فرزندان فاطمه را همانگونه می شناختم که بودند. همانقدر قدرتمند و پرصلابت. همانقدر بزرگ و پرعظمت. همانقدر عاشق. همانقدر جسور....
کاش اینان برایم تنها یادآور درد و رنج و اشک... نباشند.
کاش شیعه باشم... کاش

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

برخی چه ساده "شرافت" خود را در زیر پایه های میزشان دفن می کنند!
برخی چه بد معامله ای می کنند!

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

در ماهیت دعا کردن دچار تردید بزرگی شده ام. اگر او خود هر چه صلاح بداند برای بنده اش رقم می زند!، چه تاثیر دارد دعا کردن یا نکردن بنده؟؟ مگر او خود از خواسته ها خبر ندارد؟؟ چه نیاز است به جاری شدن خواسته بر زبان؟؟

دستم به سوی آسمان نمی رود چرا؟

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

گاهی فقط در یک لحظه به ارزش آنچه که داری پی می بری. و چه دردناک است این بیداری!
چه پشیمانی بی پایانیست "درک وجود، در آخرین لحظه حضور!"
آنگاه که به چشم خود می بینی که جانت می رود......

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

"بهترینِ بهترینِ من !..." شعری از فریدون مشیری

زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود!
با بنفشه ها نشسته ام،
سال های سال،
صبح های زود.

در کنار چشمه ی سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر،
گیسوان خیس شان به دست باد،.
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم،
رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم،
می تراود از سکوت دلپذیرشان،
بهترین ترانه،
بهترین سرود!

مخمل نگاه این بنفشه ها،.
می برد مرا سبک تر از نسیم،
از بنفشه زار باغچه،
تا بنفشه زار چشم تو– که رُسته در کنار هم -.
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود.
با همان سکوت شرمگین،
با همان ترانه ها و عطرها،
بهترین هر چه بود و هست،
بهترین هر چه هست و بود!

در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهارها رسیده ام.

ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من!
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه!.
در تمام روز،
در تمام شب،
در تمام هفته،
در تمام ماه،
در فضای خانه، کوچه، راه
در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب.
در خطوط در هم کتاب
در دیار نیلگون خواب!

ای جدایی تو بهترین بهانه ی گریستن!
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام.

ای نوازش تو بهترین امید زیستن!
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام.

در بنفشه زار چشم تو
برگ های زرد و نیلی و بنفش،
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه های ناشنیده ساز می کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها !

روی مخمل لطیف گونه هات،
غنچه های رنگ رنگ ناز،
برگ های تازه تازه باز می کنند،
بهتر از تمام رنگ ها و رازها !

خوبِ خوبِ نازنین من!
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب.
بهتر از تمام شعرهای ناب !

نام تو، اگر چه بهترین سرود زندگی ست
من تو را
به خلوت خدایی خیال خود :
(( بهترینِ بهترینِ من )) خطاب می کنم ،
بهترینِ بهترینِ من !

چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

امروز در خیابان دخترکی چادر مرا گرفت. طفلک گمان کرده بود که مادرش هستم! محکم و مطمئن به من پناه آورده بود!
او را به مادرش برگرداندم.
دلم لرزید.
نکند من هم اصل و فرع را گم کنم! نکند ندانسته پناه به سرپناه بی پناهی ببرم! نکند دستم به دامن نااهل باشد!

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند

پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۹

یادم هست زمانی که در مقطع انتخاب رشته دوران دبیرستان بودم، فقط به یک دلیل رشته ریاضی را انتخاب کردم: از پیدا کردن مجهول لذت می بردم! این x که باید کلی فکر کنم و کلی کاغذ سیاه کنم تا بدانم چند است. این جستجو طلبی، این لذت گشتن! مسیر زندگی مرا در روزهای نوجوانی تعیین کرد.
این روزها باز بیشتر از قبل درگیر درس و حل مساله هستم. این روزها بازهم در جستجو هستم. اما این بار می دانم که دیگر گمشده من x و y و آمپر و ولتاژ نیست. دیگر یافتن اینها پایانی بر سرگشتگی من نیست. سالها اشتباه کردم.
کجایی تو؟ کجایی که پایان دهی به این همه آشفتگی؟؟ سالهاست چشم در راهم. همین روزهاست که چراغ به دست بگیرم و راه بیفتم.... آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست....

کاش می شد فروغی بسطامی را بفهمم که گفت:
کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

همین روزهاست که چراغ به دست بگیرم در این تاریکی....

پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۸

گویا دوباره بهار می آید. گویا دوباره طبیعت سبز و با طراوت خواهد شد. گویا رستاخیز شده است. گویا باید شاد بود و تبریک گفت و تبریک شنید. گویا باید هدیه داد و هدیه گرفت. گویا باید خندید. گویا باید با طبیعت تازه و نو شد. گویا باید لباس های نو بر تن کرد. گویا باید تغییر کرد. گویا باید تغییر داد....
این روزها دغدغه من نه نوروز است، نه سال نو، نه هدیه، نه تبریک، نه خرید لباس نو... این روزها همه دغدغه ام خودم هستم. خودی که سالهاست گمش کرده ام. سالهاست از او دور افتاده ام. نمی دانم، شاید قرنها، یا شاید هزاران سال نوری.... آخرین تصویری که از خودم به یاد دارم، همان لحظه ای بود که گفتم: بله!..... بعد چه شد؟ یادم نیست.... هر چه به ذهنم فشار می آورم یادم نمی آید!!!
دلم تغییر می خواهد. نه از آن تغییراتی که هر سال بهار قولش را به خودم می دهم و چند روز بعد فراموشش می کنم. و هر سال دریغ از پارسال... این است حاصل فرصت زندگانی من!! این که حالا هستم... هیچ....!
دلم تغییر می خواهد... یک رستاخیر در وجود خودم!!

********************
پی نوشت: عید همه عزیزانم مبارک! برام آرزوی خیر کنید و بدونید که همیشه ذکر دعاهای من هستید.

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

ترکیب غریب و ناموزونی است این ترکیب "دوری و دوستی"! از قدیم هم زیاد آن را گفته اند!!
اما نمی خواهم "دوستی ای" را که با "دوری" باید حفظش کرد.
ولی چه سخت است تحمل "دوری" یک "دوست"!.... گاهی خیلی سخت...

پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۸

آن زمانی که تو آمدی، نامش بود "دوران جاهلیت". دوران " نفهمیدن انسان". تو که آمدی انسانیت وابسته به جنسیت بود. تو که آمدی انسانیت وابسته به کیسه های زر بود. آن زمان که تو آمدی اخلاق تعریف نشده ترین و بی اهمیت ترین نکته در روابط انسانی و اجتماعی بود.
کوتاه بگویم:
چهارده قرن است که تو آمده ای. چقدر انسانها می فهمند؟ چقدر فاصله است بین انسانیت و جنسیت؟ چقدر فاصله هست بین انسانیت و حسابهای بانکی؟ اخلاق؟؟؟!!! کجای روابط انسانی تعریف می شود؟
یا رسول الله!
ای محمد! ای رسول رحمت و اخلاق!
تو زود آمدی یا ما هنوز در خم همان کوچه جاهلیتیم؟

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸

آه! دل گرفته ام
کاش یک نفر
از صمیم قلب، باورم کند
یک نفر
مثل معجزه
با دو دست مهربان خود
خاک تازه ای سرم کند...

دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۸

حرفها دارم اما... بزنم یا نزنم؟
با توام با تو! خدا را! بزنم یا نزنم؟
همه حرف دلم با تو همین است که "دوست..."
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است
دست برمیوه حوا بزنم یا نزنم؟
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟
دست بر دست همه عمر بر این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم

قیصر امین پور

دست و دلم به نوشتن نمی ره!

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

1
دیرش شده بود. کوچه آشتی کنانی که از آن می گذشت خلوت بود. اما نمی توانست راه برود. پاهایش توان کشیدن بدن لاغرش را نداشتند. یخ زده بودند. سرما به تمام وجودش نفوذ کرده بود. دستهای کوچکش بی حس بودند. دستی که در جیب داشت را در آورد تا کیفش را جا به جا کند. دست دیگرش را در جیبش فرو کرد. اه لعنتی! این که پاره شده. لباسهای نازک و یک کاپشن قدیمی پاره نمی توانست جلوی شلاق سرما را بگیرد. دست های کوچکش... وقتی بالاخره به مدرسه رسید، درها را بسته بودند. و حالا باید منتظر تنبیه می ماند. دختر بی نظم!!
2
چند روز پیش برف آمده. آنقدر هوا سرد است که گویا این برفها قرار است روزها روی زمین باقی بمانند. هوا هنوز روشن نشده که از خانه خارج می شود. کمی در دلش می ترسد. اما آنقدر استرس صبح روز کنکور زیاد است که ترس از تاریکی و خلوتی خیابان را فراموش می کند. یک بار دیگر وسایلش را چک می کند. مداد و پاک کن و کارت آزمون... بسم اللهی می گوید و راه می افتد. راه زیادی تا محل آزمون در پیش دارد. می داند که باید یک ساعت زودتر برسد تا درها را نبندند. از دور چراغهای ضعیف یک اتوبوس سوسو می زنند. زود باش! دیرم شد
3
خدایا! می دانم تو همه چیز را می بینی. کمکم کن! تکه روزنامه را در دستش مچاله می کند و وارد ساختمان می شود. در آینه داخل آسانسور خودش را مرتب می کند. نوک بینی اش از سرما سرخ شده. با بخار دهانش گرمش می کند. تار موهایش را به زیر مقنعه هول می دهد.... آقای مهندس جلسه دارند و باید چند لحظه تشریف داشته باشد.... من سابقه کار ندارم آقای مهندس، تازه فارغ التحصیل شدم. ولی قول می دم که می تونم از پس کار بر بیام. چند ماه پیش یه پروژه انجام دادم که....از در ساختمان بیرون می زند. برف می آید. بهترین راه برای گرم کردن گونه های یخ زده، اشک گرم است. شال گردنش را روی صورتش می کشد تا راحتتر باشد. روزنامه مچاله شده را دور می اندازد و سعی می کند نگاه های کثیف را فراموش کند.
4
دستهایش را محکمتر به هم حلقه می کند. دختر کوچکش را به سینه می فشارد. آرامتر قدم بر می دارد تا بیدار نشود. دستهایش را لابه لای پتوی کوچک او پنهان می کند. کیفش روی دوشش سنگینی می کند. چه زمستان سردیست امسال. پارسال که باردار بود کمتر سرما را حس می کرد. به زحمت نگاهی به ساعتش می اندازد. قدمهایش را تند تر می کند. دخترک به نق نق کردن می افتد. دلش می سوزد و سرعتش را کم می کند. دیر می شود عزیز دلم... کمی طاقت بیار... کمی مادرت را ببخش. او را به سینه می فشارد تا هر دو گرمتر شوند. هوا هنوز روشن نشده. باید به موقع به محل کارش برسد.
5
دستش را به میله می گیرد و پا روی پله می گذارد. یاااا علی... همه صندلی ها پر شده اند. در روزهای سرد و بارانی، اتوبوس ها شلوغ ترند. میله را دو دستی می چسبد. خودش را جمع و جور می کند تا لباس های خیسش به کسی نخورد. با حرکت اتوبوس به عقب پرتاب می شود. تمام نیرویش را در دستهایش جمع می کند تا میله را رها نکند. درد به زانوهایش شلاق می زند. خدا را شکر که زمین نخوردم. دارم پیرتر می شوم. دختری که روبرویش نشسته، توجهی به او ندارد. در لابه لای خزهای پالتویش لم داده. در حالی که با موبایلش صحبت می کند، توی آینه دستی کوچکش صورت بزک کرده اش را برانداز می کند. عصبانیت در چهره اش پیداست. ناگهان با صدای بلند می گوید: تو اصلا منو درک نمی کنی. من چقدر بدبختم خدایا... چقدر بدبختم من!
6
جمعیت سکوت کرده اند. کسی گریه نمی کند. برف می بارد. هوا آنقدر سرد است که اگر اشکی هم باشد، در چشم صاحبش یخ زده است. مداح تند و تند روضه می خواند. همه عجله دارند تا زودتر از شر سرما خلاص شوند.... سنگ لحد را می گذارند. نمی داند از تمام شدن سرمای دنیا خوشحال باشد یا دلواپس باشد برای گرمای سوزان جهنم؟؟

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

تو را خواهم یافت
در نقطه ای که زمین و آسمان، صورت بر صورت هم می گذارند
در نقطه ای که خطوط موازی راه آهن، دستان هم را می گیرند
در آخرین صفحه کتابم، آنجا که قصه به سر می آید
تو را خواهم یافت
در ناممکن ها
تو را با معجزه خواهم یافت....

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

داشتم آماده می شدم برای نماز. صدای ملایم شهرام ناظری در اتاقم پیچیده بود. من در خیال هایم غوطه ور. در اندیشه بی وفایی خودم و وفاداری تو. در اندیشه عهدهای گسسته ام. در اندیشه بی شرمی ام که هر بار عهدی نو بسته ام. غرق بودم در حسرت پیمانی که نگسلد. قرآنی که از سرم بر زمین نگذارم. سجده ای که بر نخیزم. الهی بمحمّداٍ...

شهرام ناظری می خواند: صد بار اگر توبه شکستی باز آی...

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸

با کلمات زیر جمله بسازید:
ایران:
مادر:
جنگ:
کتاب:
شهید:
یادم هست که اکثر جملات بچه ها با "من" شروع می شد: من ایران را دوست دارم. من یک مادر دارم. من... معلمی داشتیم که کلی نصیحتمان می کرد، این قدر جمله هایتان را با "من" شروع نکنید. از دیگران هم بگویید. چقدر به ذهنم فشار می آوردم تا جمله ای با " تو" بسازم. بلد نبودم. آن روزها از تو چیزی نمی دانستم که... خودخواه کوچکی بودم که تنها خودش را می دید.
این روزها همه جمله هایم تویی!

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸

آفتاب بر تمام وجودم می تابد. باد در میان گندمها می پیچد، گندمها را تکان می دهد و راه رفتن مرا سخت می کند. راه رفتن بین گندمزار را دوست دارم. این خوشه های طلایی که هدیه خداوند هستند. اینها که روزگاری نان خواهند شد و ما بر چشمشان خواهیم گذاشت. الان در من در میان آنها راه می روم. باد که می وزد گندمها می پیچند لای دامنم. این توده های زرد و طلایی. در میانشان می چرخم. همه جا در زیر نور خورشید می درخشد. آفتاب سوزنده است و باد سرد. چقدر زندگی در من جاریست. باد که لای موهایم می پیچد هیجان در تمام رگهایم می دود. موهایم هم به موج گندمزار می پیوندد. با آهنگ آنها می رقصد. بازشان کرده ام تا هر آنچه می خواهند بکنند.
آسمان را نگاه می کنم. آبی آبی. آبی تر از تمام مدادهای آبی دنیا. چند تا تکه ابر سفید تپل در حال جست و خیزند. صورتم را رو به آفتاب می گیرم. بتاب بر صورتم. بتاب بر تمام پیکرم. خورشید سرزمین من. چشم خدا که مرا می نگرد. گرمایت عجیب نوازشم می کند. قلبم پر از شوق است. گرمترم کن. به اندازه همه نفسهایم وقت داری. بتاب...
آنسوتر تپه کوچکی است که اگر حوصله کنی به سادگی می توان از آن بالا رفت. یک بار به آن سویش سرک کشیدم. جماعتی از قارچهای وحشی آنجا رشد کرده اند. بکر و دست نخورده. سفید و زرد. ریز و درشت. شبیه گلّه گوسفندان که در دشت رها شده اند، بی چوپانی که مراقبشان باشد. دوست ندارم اینجا را به کسی نشان بدهم. کشف خودم است! هر چند که قارچهای سمی طرفداری ندارند، اما اینجا گلّه ثابت خودم است. تا سال آینده هم گوسفندهایم دور نمی شوند.
دورترها را که نگاه می کنم، سبلان زیبا و مغرور را می بینم که سالهاست تابستانها به شوق دیدارش می آیم. هنوز نمی دانم چرا دامنه هایش آبی رنگند. شاید آنقدر زلال است که شده آیینه آسمان. آن ترکیب زیبا، آن قله سر بریده پر از برف که آرزوی دیدن دریاچه اش را دارم، این کوه استوار که در اندیشه مردمان این دیار، از بهشت فرود آمده است، نمی توانم وصف کنم که چقدر دوستش دارم. سبلان برای من نماد تمام مهربانی های دنیاست. مرا به یاد مهر مادری می اندازد. به یاد وطن....
کمی این طرف تر تپه ای سنگی است. قبرستان روستاست. مزار پدربزرگم را از این راه دور هم می توانم ببینم. از همه به دشت نزدیکتر است. روزگاری در میان همین گندمزار قدم می زدی و من شاد و خندان دور تو می چرخیدم و می خندیدم. دستهای کوچکم را در دستهای بزرگت می گرفتی تا زمین نخورم. همیشه از دست مادرم فرار می کردم تا پیش تو باشم. شیطنت کردن کنار تو لذت بخش تر بود. آه! روحت شادتر از آن روزها باد پدر بزرگ.
باید بروم. مادربزرگ صبح تنور را روشن می کرد. می خواست برایم فتیر بپزد. عاشق فتیرهای گرم و تازه ام. فردا باز هم می آیم. این بار با فتیر می آیم.........


* فتیر: کلوچه محلی آذربایجان

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۸

عاشقی، نقلی استمراری ست
تنها توصیفی که بر دلم می نشیند..... آری! عاشقی نقلی استمراری ست

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸

امام سجاد (ع) می فرمایند: " راضی بودن به قضای ناپسند، بالاترین درجات یقین است."
یقین درجه ای بالاتر از ایمان است. جایی خواندم ایمان بر پایه خیال است. به همین دلیل است که در آن خوف و رجا راه دارد. مومن گاهی می ترسد. گاهی امیدوار می شود. گاهی غمگین می شود. گاهی مضطر هست و گاهی نا آرام و بی قرار. شبیه موجی می شود که سر به این سو و آن سو می کوبد. هیچ چیز آرامش نمی کند. با اینکه ایمان دارد. با اینکه می داند خدایی هست که به تماشایش نشسته. در اینجاست که باید به او می گویند که ": آهای! من از رگ گردنت هم به تو نزدیکترم. نترس! من هستم... تو نمی دانی. تو نمی بینی مرا. فقط باور کرده ای که هستم. نمی بینی، نمی بینی... باور کرده ای که پشت پرده ام. اما پرده ای هنوز بین من و تو است. هنوز به شهود نرسیده ای. پس آرام باش. من تو را می بینم. نزدیک نزدیکم به تو. بالاتر از تصورات تو. بسیار بالاتر از فهم کوچک تو. حیف که نمی فهمی. اکثرهم لایعلمون..."
می گویند یقین نقطه مقابل شک است. من این را نمی پذیرم. آنچه در مقابل شک است، ایمان است. یقین مرتبه ای بسیار بالاتر از ایمان است. حدیثی از امام باقر (ع) نقل شده که به آن خیلی علاقه دارم.
ایشان می فرمایند: "ایمان یک درجه از اسلام بالاتر است ، و تقوى یک درجه از ایمان بالاتر ، و یقین یک درجه برتر از تقوا است سپس افزود : و لم یقسم بین الناس شىء اقل من الیقین : در میان مردم چیزى کمتر از یقین تقسیم نشده است ! راوى سؤال مى کند یقین چیست ؟ مى فرماید : ''حقیقت یقین توکل بر خدا ، و تسلیم در برابر ذات پاک او ، و رضا به قضاى الهى ، و واگذارى تمام کارهاى خویش به خداوند است'' .
به معنی این جمله خیلی فکر کردم که: در میان مردم چیزی کمتر از یقین تقسیم نشده است! دانستم یعنی ای انسان! هر که می خواهی باش، هر کجا می خواهی باش... تو می توانی به من برسی. تو می توانی انسان بشوی. می توانی به شهود برسی. می توانی از اهل یقین باشی.
بالاترین ظرفیت بشری در تمام انسانها قرار داده شد. همه می توانند اهل یقین باشند. همه می توانند به "لقاءالله" برسند. راه هست. پای راه رفتن نیست. راهیست بس دور...راهی به سوی نور. اما از میان کویری داغ و تفتیده. راهی که پایانی بس دور دارد. تشنگی و گرسنگی و خارها در پا و آفتاب سوزان و دره های عمیق و کوه های سر به فلک کشیده و مار و مور و بیماری و گم گشتگی و حیرانی... و تنهایی.... و کیست که سالک این راه باشد. کیست که به امیدی واهی پا به این راه بگذارد. کیست که بپذیرد در انتهای این دشواری بهشت برین وصل است. ان مع العسر يسرا
دائم در ذهنم می پیچد: در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود / از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
چقدر حرفها زیادند. چقدر ظرفیت کلمات کم. چقدر محدود و ناقصم.

بیشتر از اهل یقین خواهم گفت...

جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

یادم هست کنارم می نشستی. اوایل دستهای مهربانت دستان کوچک مرا می گرفتند. ذره ذره با دستان من حرکت می کردند. حلقه به حلقه...
کمکم می کردی تا ببافم. میلها را با کمک تو حرکت می دادم تا حلقه ها درست شوند. حلقه های جدید از دل حلقه های قبلی متولد می شدند. زایش و زایش... رشد و رشد... بافتنی من بزرگتر می شد و من چه ذوقی می کردم مادر! تمام قلبم پر از اشتیاق تولد بافتنی ام می شد.
خیلی متفاوت می شد با آنچه خودم می خواستم. به من یاد دادی که بشکافم. تا ته. و دوباره سر بیندازم حلقه ها را. گاهی حاصل چند روز تلاشم را در چند ثانیه برایم می شکافتی. دو میل خالی را به من می دادی و می گفتی: از نو بباف! این دفعه درست بباف!
و من با اشتیاق تولدی دیگر حلقه ها را سر می انداختم. می بافتم و می بافتم. دوباره از نو می شکافتی. می گفتی: باید همانی بشود که می خواهی! آری مادر. به من آموختی تنها به چیزی رضایت بدهم که می خواهم. نه کمتر. ولی می دانی سخت ترین بخش کار چه بود؟ آنجا که گرهی می افتاد. اگر با دندان هم باز نمی شد، باید می بریدی. باید آنچه بافته بودم نابود می شد. گره زدن، بافت را نازیبا می کند. دوباره بباف! دوباره بباف! از نو...
کاش می شد هیچ گرهی نیفتد. کاش همه گره ها لااقل با دندان باز شوند. مادر! همه رشته ها را نمی توان برید...